بسم الله الرحمن الرحیم ./

کم کم دارد بیست روز میشود که به اینجا سر نزده بودم ! ننوشته بودم . حواسم بود که لحظه هایم را جایی ثبت کنم ، وقت نشد ، وقت داشتم ولی نمیدانم چرا اینجا ننوشتم . در همین بیست روز خانواده ی پدرشوهر آمدند تهران ، و بعد هم برادرشوهر با خانواده اش . یک هفته ای را اینطور با مهمان ها گذراندیم . 

یک پنج شنبه هم باهم رفتیم قم ! خیلی ناگهانی ، خیلی بی مقدمه دعوت شدیم . ساعت هشت و نیم ، نه شب حرکت کردیم ، یازده رسیدیم ! شب را تا خود خود صبح ، تا اذان و نماز صبح توی حرم بودم . یادم هست آخرین باری که رفته بودم حرم حضرت ِ بانو ، گفته بودم چقدر همیشه کوتاه دعوتم میکنی؟ چقدر از نیم ساعته ها دلگیر بودم ، این بار اما . چند ساعتی را مهمان شدیم . چه اشک ها . چه دعاها . چه . چه دلتنگی ها :( نماز ظهر جمکران بودیم . هوا داغ بود ! ولی شبیه گرسنه ای که نان داغ تازه از تنور درآورده بدهند دستش ، بهمان چسبید .

در همین بیست روز یک بار هم رفتیم شمال و دو سه روزی را در جوار حضرت پدر و مادر عزیز گذراندیم . در همین بیست روز یک شب را با دخترخاله و بچه هاش خود را غرق در هیجان اسباب بازی های پارک ارم کردیم و جیغ کشیدیم و تخلیه شدیم ! در همین بیست روز برادر بزرگترم مهمان خانه مان شد ، با خانواده ی دوست داشتنی اش . در همین بیست روز ، چهار دست لباس دوختم برای مشتری ها ، در همین بیست روز گریه کردم ، خندیدم ، اضطراب تمام جانم را پر کرد ، آرام شدم . در همین مدت کوتاه هزارن تجربه داشتم ، هزارن لحظه ی کوتاه سرشار از نبض زندگی .

حالا بعد از این روزها ، آنچه به من گذشته است را مینویسم ، در حالیکه در راه شمال هستم و برای سه شنبه وقت دکتر گرفته ام ، درحالیکه دیشب سرم آسمان پر درد بود و چشمانم شبیه ابرهای پرباران ، اشکهایش را نثار گلهای قالی میکرد . در حالیکه همان دیشب با لبخندی آبی و آفتابی به خواب رفتم . آنچه گذشته است را مینویسم در حالیکه حجم عظیمی از ناامیدی و خستگی بر شانه هایم سنگینی میکند و تنها یاد الله ، یگانه معبودم ، آرامم میدارد .



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها