پس از تو : )



بسم الله الرحمن الرحیم./

امروز یکی از ان روزهای خوب و قشنگ بود . صبح با مامان رفتیم یکشنبه بازار ، مایحتاج خانه را خریدیم ، بعد هم با حضرت جان ، رفتیم بیرون . دنبال خواهرشوهرجان و مهلا :) سرزمین کتاب ، مشق شب و بازار گردی . خیلی هم خوب :)) مهلا برایم یک روان نویس نوک نمدی خرید ، دو تا هم خودم خریدم . یک بسته ریسه ی رنگی رنگی هم برایم خرید ! کلی کیف کردم *_* آقای همسر برایم یک گلدان پامچال خرید . آنقدر برایش ذوق دارم که میتوانم یک دنیا عاشقی کنم با همین گلدانی که دو تا گل دارد و یک غنچه . یکی از گلهایش کمی بزرگتر است و انگار دیگری را حمایت میکند . غنچه ی ریز و کوچک هم آن زیرمیرهاست . هی خودمان را در این گلدان کوچک میبینم و سرشار از لذت خواستن و زیستن میشوم . هزار هزار هزار حمدالله برایش . برایت .


ناهار ساندویچ خوردیم و بعد هم رفتیم بندر . بازارچه ها را چرخیدیم . چقدر خندیدیم و حرف زدیم . کمی خرت و پرت خریدیم . و دو تا پیکسل که ماه تولد من و همسر جان است . مهلا یک عالمه عکس گرفت . یک عالمه در عکس ها خندیدیم و زشت افتادیم و باز خندیدیم که چرا انقدر زشت افتاده ایم . و باز ادا در اوردیم که زشت تر بیفتیم  و خدا میداند که این ها زشت نبود بلکه زیباترین لحظه های زندگیمان بود که سرشار شده بودیم از لذت ِ بودن و خواستن و دوست داشتن .



 ای جان ِ جان ِ جانم ، تو جان ِ جان ِ جانی بیرون ز ِ جان ِ جان چیست ؟ آنی ُ بیش از آنی :)


بسم الله الرحمن الرحیم./

امروز یکی از ان روزهای خوب و قشنگ بود . صبح با مامان رفتیم یکشنبه بازار ، مایحتاج خانه را خریدیم ، بعد هم با حضرت جان ، رفتیم بیرون . دنبال خواهرشوهرجان و مهلا :) سرزمین کتاب ، مشق شب و بازار گردی . خیلی هم خوب :)) مهلا برایم یک روان نویس نوک نمدی خرید ، دو تا هم خودم خریدم . یک بسته ریسه ی رنگی رنگی هم برایم خرید ! کلی کیف کردم *_* آقای همسر برایم یک گلدان پامچال خرید . آنقدر برایش ذوق دارم که میتوانم یک دنیا عاشقی کنم با همین گلدانی که دو تا گل دارد و یک غنچه . یکی از گلهایش کمی بزرگتر است و انگار دیگری را حمایت میکند . غنچه ی ریز و کوچک هم آن زیرمیرهاست . هی خودمان را در این گلدان کوچک میبینم و سرشار از لذت خواستن و زیستن میشوم . هزار هزار هزار حمدالله برایش . برایت .


ناهار ساندویچ خوردیم و بعد هم رفتیم بندر . بازارچه ها را چرخیدیم . چقدر خندیدیم و حرف زدیم . کمی خرت و پرت خریدیم . و دو تا پیکسل که ماه تولد من و همسر جان است . مهلا یک عالمه عکس گرفت . یک عالمه در عکس ها خندیدیم و زشت افتادیم و باز خندیدیم که چرا انقدر زشت افتاده ایم . و باز ادا در اوردیم که زشت تر بیفتیم  و خدا میداند که این ها زشت نبود بلکه زیباترین لحظه های زندگیمان بود که سرشار شده بودیم از لذت ِ بودن و خواستن و دوست داشتن .



 ای جان ِ جان ِ جانم ، تو جان ِ جان ِ جانی بیرون ز ِ جان ِ جان چیست ؟ آنی ُ بیش از آنی :)


بسم الله الرحمن الرحیم ./

چند روزی تعطیل است. شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها ، و بیست و دوی بهمن! آمدیم شمال! هر چند توی ترافیک ماندیم. خسته شدیم و سخت بود! اما خدا میداند وقتی رسیدیم، وقتی مامان، بابا، خواهرها، برادرها و بچه هاشان را دیدیم چه حالی بودیم! نه حتی ذره ای خسته. کنار پدر و مادر بودن لذتی دارد که این لذت هیچ جوری به دست نمی آید مگر اینکه مدتی دور باشی و طعم دلتنگی را بچشی!

امروز صبح زود حضرت ِ جان از خواب بیدارم کرد و بنا را گذاشت به اذیت کردن! هر چند حریف خواب من نشد و من دوباره خوابیدم. گلیم فرشی که سفارش داده بودیم آمده بود و اصلا آن رنگی نبود که میخواستیم. صبح مامان چند تا از فرش ها را میخواست جا به جا کند ، به کمک همسر و بابا و داداش ، جا به جا کردیم و گلیم فرش را هم انداختیم توی اتاق خواب مامان ! نونوار شد :) تیزی لبه ی موکتی که جا به جایش میکردیم لای انگشتان پایم را برید . مثل تیزی کاغذ ! زخم کوچکی ایجاد شد . میخ آهنین که به پهلویم نرفته بود !!!

دیگ آش بار گذاشتیم. جوجه اولین حرم را رفت. سوره یاسین خواندم . آش هم زدم . آش هم زدم . آش هم زدم و دعا کردم . خیلی دعا کردم ! شاید هم کم دعا کرده ام و فکر میکنم که خیلی بوده . در دم و دستگاه کوچک من دعاهایم خیلی بود ! نشسته بودم تنهایی هم میزدم یادم هست که گریه ام هم گرفت. گهگاهی مامان و آبجی و همسر سر میزدند . چند سانتی متری هم آش قل قل کنان ریخت روی انگشت های پایم . سوختم ! بین در و دیوار که نسوخته بودم !!!!!! آخرها خسته شدم من آمدم بقیه ماندند. 

بعد از نماز مغرب و عشا مهمان ها کم کم رسیدند . پذیرایی کردیم ! زیارت عاشورا خوانده شد . و روضه و ی ! انگشتم به سماور چسبید سوختم ! بین در و دیوار که نسوخته بودم !!!!! مراسم تمام شد . مهمانها رفتند . چند پست در کانال تلگرام گذاشتم پروفایلم را سیاه کردم . در دلم غصه خوردم که چرا خوب نمیتوانم غصه بخورم و عزاداری کنم . حالا شب به نیمه میرسد دراز کشیدم ! کمرم درد میکند ! شش ماهه که باردار نبوده ام !!!!!!!!!!!!!!

او را دوست دارم 

برای همین است که


غسلها. کفنها. ثم جلس وحیداً. یبکیها. بعدها همس فی لحدها : زهـراء. ؟! أنا علی .! غسلش داد.کفنش کرد! آنگاه نشست و تنها برایش گریه کرد. بعد آرام درون قبرش‌ گفت: زهـرا .؟! منم علی .


او که رفت ولی غصه ی علی -ع- دق میدهد مرا .




بسم الله الرحمن الرحیم ./

اینکه سر صبح بیایم و بنویسم احتمالا یا زیادی سرخوشم یا زیادی مغموم . و صد حمدا لله که دلیل نوشتنم حال خوش است . کتابخانه و میز کاری که حدود یک ماه قبل سفارش داده بودم بالاخره رسید ، از دیروز صبح دل توی دلم نبود احساس میکردم عصر میرسد ، خانه را مرتب کردم و جایش را اماده و تمیز . بعد از ناهار با خستگی تمام خوابیده بودیم . یکی دو ساعت بعدش زنگ زدن که کتابخانه را فرستادند ، خدا میداند چقدر خوشحال بودم و هستم . چقدر شکرش را به جا آورده ام و می آورم . کتاب هایم را چیدم چرخم را گذاشتم روی میز . خوشحال بودم خوشحال هستم . کتابخانه ای که برای خریدش تلاش کردم ، پس انداز کردم ، البته آقای همسر هم کم نگذاشت . 

به خدا گفته ام این نعمت هم امانتی ست ، شبیه تمام امانت هایت ، گفته ام چند روزی دست من می ماند ، گفته ام مالک اصلی و حقیقی اش خودت هستی ، گفته ام کمک کن استفاده های خوب کنم ! رویش کار کنم و مطالعه . گفته ام خدایا دوستت دارم و تشکرمندم :))



بسم الله الرحمن الرحیم ./

بعد از یک روز پر کار ، آمدم احوال نیمه شبم را بنویسم. ظرف ها را شسته ام ، سوپ و کوکو پخته ام ، سفارش های قبلی عروسک ها را تمام کرده ام و سفارش های جدید رو شروع . پیاده روی ام را رفته ام ، یاسینم را خوانده ام ، فیلمم را دیده ام . همه چیز خوب است ! چشمانم چرا بارانی‌ست پس ؟! 

خدایا یک بار دیگر معنای عبد ضعیف حقیر را دریافته ام . یک بار دیگر اوج نیاز را درک کرده ام . نیازی تا ابد . تا همیشه . این گدایی تمامی ندارد ! به هر چه میرسم در پی اش چیز دیگری میجویم ! ببین ! حالا این منم . تنها . در نیم شبی تاریک و ساکت چند روز مانده به شهادت مادرم حضرت زهرا (س) ! خواسته هایم را از تو طلب میکنم . سر پر درد بر آستان مهر تو مینهم . دست نیاز به سوی تو دراز میکنم . 

ای که مرا جان داده ای ، یک جانِ دیگر هم بده

+ امشب در دلم دل می تپد جانی و دلی ای دل و جانم همه تو


بسم الله الرحمن الرحیم ./

زیاد اهل حرف زدن از غذاها یا پست گذاشتن درباره شان نیستم ، اما بعضی غذاهایی که برای اولین بار درست میکنم را دوست دارم ثبت کنم ، مثل همین مرغ شکم پر امروز . که هزاران بار خدا را شکر میکنم و البته شاید دیگر درست نکنم مگر برای مهمان یا تعداد بیشتر ! آخر دو وعده خورده ایم و هنوز باقی مانده ! اسراف را دوست ندارم :( اسراف را دوست ندارم . اسراف را دوست ندارم .

جاداشت برشته تر شود گرسنه بودیم زودتر خوردیم :)))


بسم الله الرحمن الرحیم .

از این هفته ای که گذشت یک شب که رفته بودیم پیاده روی ، برایم یک شاخه گل رز خرید ! دلگرم شدم . و آرام .


این هفته هم مشغول ثبت سفارشات و آماده کردنشان بودم :) تز اینکه میتوانم پیشرفتم را در کارم به وضوح احساس کنم ، حال خوبی دارم . همینکه میتوانم با دست هایم ، با همین دست هایی که خدایم به من داده ، چیزهایی بسازم برای زیباتر کردن دنیا ، همین خوب است . همین خوب است ! 


امروز صبح پای چرخ بودم مشغول دوختن لباس یکی از عروسک ها ، مبینا زنگ زد ، گفت پاشید بیاید بریم بیرون ! بی معطلی گفتم باشه :) لباس را تمام کردم اماده شدیم رفتیم تهران  .


بعد از نماز ظهر حرکت کردیم به سمت پارک ارم ! سرد بود خیلی سرد ! جوج زدیم :))) و خیلی زود هم برگشتیم تصمیم گرفتیم برویم خرید عید ! خیلی یهویی . افسریه اکثر مغازه ها آف زده بودند ! مانتو و شلوارمان را خریدیم . با کمتر از صد تومان *____* خیلی هم ذوق مرگ ، دو تا پیتزا هم برای شام گرفتیم و برگشتیم خانه ی مبینا ! شامی هم پخت . رو به زوال بودم از خوردن . از زیادی خوردن حالا رو به زوالم از گرسنگی :/ عجیب نیست ؟!


بسم الله الرحمن الرحیم ./

قبل تر ها ، ان موقع که نامزد بودیم یک روز افتادیم به جان تهران و از صبح تا شب هر جا که توانستیم را دیدیم و گشتیم ، یکیش هم کاخ نیاوران بود . امروز تصمیم گرفتیم بروسم کاخ سعد اباد . دو تا عروسک کوچک نم نم درست کردم و بعد از نماز ظهر من و همسر و نم نم ها چهارتایی راه افتادیم یک عالمه توی ماشین حرف زدیم . از اقوام گرفته تا اسم بچه آینده مان :) ساعت دو و نیم رسالت بودیم ، گرسنه مان بود دو تا ساندویچ بندری مهمان جیب مبارک همسر شدیم و دوباره راه افتادیم . حوالی ساعت چهار کاخ سعد آباد بودیم . هوا سرد شده بود و نم باران شروع شد . دستگاه بلیط الکترونیکی داشت و قبض میداد . برای بخش اتومبیل ها و لباس ها بلیط گرفتیم. بیشتر هم نمیشد جایی را دید ، ساعت پنج تعطیل میشد :) 

[ جاسویچی نم نم / دستسازه گم جش ]

سربالایی سختی را بالا رفتیم ریه هایم توان سوز سرما را نداشت ، نفس نفس میزدم . نمیدانم چرا انقدر برایم سخت شده بود . با این حال کلی پیاده روی کردیم . محوطه اش انقدر زیبا و دلربا بود که آدم دلش میخواست هر گوشه اش ساعت ها بنشیند . رودخانه و دره ی طبیعی ، جنگل تُنُک . در کنار چمن های سبز مصنوعی و کاخ ها . به وجد آمدیم . چند عکس از نم نم ها گرفتم و خودمان . روز و شب خوبی بود . و الحمدلله رب العالمین :)


[ جاسویچی نم نم / دستسازه گم جش ]

برای کاخ و ماخ و این ها لازم است بگویم : دنیا فریب و رنگ است ، تا جا بمانی از او ؟! یا خودتان میدانید ؟! :))))

[ محوطه کاخ سعدآباد / اولین جمعه ی بهمن ماه ]


× الحمدلله / ماشاالله لا حول ولا قوة الا باالله ❤


بسم الله الرحمن الرحیم ./

راستش آدم نوشتن حس های ناخوب نیستم ، دلم نمیخواهد فضای روزانه هایم را با چیزهای کوچک کم ارزش آلوده کنم ، اما دیشب بگی نگی حالم بد شد ! این روزها اتاقم شده اتاق کار . عروسک میسازم و لذت میبرم و عشق میکنم :) آنقدر دوست دارم ساختنشان را که هیچوقت نشده گلایه ای بکنم . دیشب اما .

بعد از تمام شدن یکس از سفارشهای عروسک روسی ، آن هم عروسک از روی عکس ، مشتری که اتفاقا از اقوام نزدیک بود یک جوری برخورد کرد انگار دارم گران میفروشم کار را . فکرم به هم ریخت ! عروسکی که کمتر از نصف قیمت بیرون ، ارزش گذاری اش کردم . باز هم انگار برایش زیاد بود ! برای اولین بار دلم میخواست بگویم خسته شدم . چرا گرد خستگی دوباره بر تنم نشست . وقتی ارزش یک کار دستساز سفارشی آن هم شبیه عکسی که میفرستند را نمیدانند ، وقتی همه چیز را مفت میخواهند و وقتی به زمان ، به چشم و دست و کمر و گردنی که صرف این کار میشود فکر نمیکنند آدم دلش میگیرد ! خیلی هم دلش میگیرد .

 

خوب است کسی کنارت باشد که بفهمدت ! همسری که مبلغی بیشتر از چیزی که خودت گفته ای پیشنهاد بدهد و بگوید نگهش دار برای خودم (!) خوب است هر کسی در زندگی اش یکی از این ادمهای ناب داشته باشد . دوستت دارم همسر مهربانم ❤


بسم الله الرحمن الرحیم ./

سه شنبه اخر ماه بالاخره مرخصی هم جور شد ، چهار پنج روزه رفتیم شمال . اینجا که هستیم زود به زود دلمان لک میزند برای خانه ی بابا . توی راه چقدر برف بود :) هم موقع رفتن و هم برگشتن . اما مسیر برگشت خیلی خیلی زیباتر شده بود . محو بودم ! محو پاکی و سپیدی . محو لباس عروسی که بر تن درختان بود ! محو کوه . محو جاده . مخلوقی چنین زیبا از خالقی بر می آید که خود کمال زیبایی ست . موقع رفتن و برگشتن مسافر داشتیم ، یکی از همکارهای آقای دلبر ، که اتفاقا هم محلی ما میشود ! این عکس را هم در مسیر برگشت گرفتم :

[ شبیه جاده های انتظار توست . یا مهدی (عج) ]

از خانه ی بابا بگویم ، که مثل همیشه آرام ، سرشار از عشق ، سماور جوش و دیگ غذا روی گاز . مهمان ها هم برو بیا دارند :) از خانه ی بابا بگویم با حضور مادری که عطرش را به نرگس های باغچه وام داده *___* وای نرگس ها . گفتم نرگس ها :) از نرگس ها هم عکس گرفته ام که بماند در خاطر قشنگم . که بگویم این ها را ببین ! مامان کاشته . مامان ِ قشنگ عاشق :)) هوم . حالا بیا و این ها را ببین *_*


[ نرگس های مامان ]

چهارشنبه بازار رفتیم ، مهمان داشتیم ، مزار مادرشوهر رفتیم ، عکس های عروسیمان را از آتلیه گرفتیم. خدایا شکرت :*


بسم الله الرحمن الرحیم ./

[ پوتیناش ]

گاهی چنان دوستت دارم که خودم هم انگشت به دهان می مانم . گاهی چنان برای منی که جایی برای هیچکس نیست . گاهی چنان جنگی ست در دلم که هیچ ارتشی جز لبخند تو ، اعلان آتش بس نخواهد کرد ! خوب من . قربان خاک روی پوتین هایت نروم ؟ معنای حقیقی آرامشم . دوستت دارم . دوست دارم . دوستت دارم ❤


بسم الله الرحمن الرحیم ./

رفته بودیم پنج شنبه بازار مایحتاج هفته ی پیش رو را بخریم، هر چند قیمت ها بالا بود ! با این همه مقداری خرید کردیم. در مسیر برگشت کنار خیابان توقف کرده بودیم برای کاری. هنوز من، جناب همسر و خواهرشوهرم نشسته بودیم توی ماشین که ناگهان صدای بسیار بد برخورد ماشین از پشت سر به ماشینمان را شنیدیم و پرت شدیم جلو! سر آقای همسر به جلوی ماشین خورد من هم گوشی توی دستم ، با ضربه ی بدی به چشم راستم اصابت کرد. چند ثانیه ای چشمم تار میدید و درد خیلی بدی داشت رگ های چشمم قرمز شده بود . ماشین هم در عقب و صندوقش خراب شد یک جوری که در عقب باز نمیشد و در صندوق که باز شده بود بسته نمیشد ! مقصر ماشین عقبی بود. شنبه ماشینمان را بردند تعمیر . دو سه روز چشمم درد میکرد ! 

دو سه روزی را بدون ماشین گذراندیم ، سخت بود ! اینکه آدم نعمتی را نداشته باشد ، تحملش راحت تر است از اینکه داشته باشد و بعد از دستش بدهد . خدا را شکر از دست نداده بودیم . اما همینقدر دانستیم که این ماشین ِ ساده ای که حتی عامه پسند هم نیست ، نعمتی بزرگ است . و چقدر کارهایمان را راه می اندازد .

قدر چشمانم را دانستم . قدر دلم را که موقع ضربه خوردن سر همسر چگونه تپید !!! قدر همسری که نگران چشمم بود !!! قدر سلامتی مان را . قدر نعکت های ریز و درشتمان را . اولش به کسی چیزی نگفتیم . اما بعد که بابا فهمید بهش گفتیم یک مرغ بگیرد و خونش را بریزد و صدقه بدهد :)

حالا چند روز گذشته . احساس میکنم من ، همسرم ، خانه و زندگی ام ، همراه با تمام آنچه در آن است ، امانتی ست برای گذراندن روزگارمان . امانتی که او» هر وقت بخواهد میگیرد و هر وقت بخواهد چندین برابرش میکند . من و تو ، همسر عزیزم ، امانتیم دست خودمان . دست همدیگر .

امشب ماشین را برده بودی کارواش ، برایش قالپاق نو خریده بودی ، خوشحال بودی ! و من فقط خدا میداند که چقدر از شادمانی ات سرمستم . امشب رفتیم پیاده روی :) برایم یک گلدان گل خریدی ! چقدر خوشحال شدم :)) خدا نصیب همه بکند :* گل هم روزگاری امانت است ، مراقبش هستم ، چنان که مراقب قلب تو ، مراقب چشم تو ، مراقب خود خود خود تو . 


گل قشنگم


گلدانش از آن سیاه های معمولی بود ، با پارچه گلدار کاورش کردم و با روبان یک پاپیون قشنگ زدم خدا کند که زیاد عمر کند . خدا کند که هی گل بدهد . خدا کند خانه ی جدیدش را دوست داشته باشد :)


اولین ذرت مکزیکی خودم پز :)) عالی تر از همه ذرت مکزیکی های دنیا *_*


الحمدلله کما هو اهله :))))))))


بسم الله الرحمن الرحیم ./

احساس میکنم امروز از آن روزهایی ست که باید ثبت بشود ! از آن روزهای تو دل بروی قشنگ . آخر مگر قشنگ تر از امروز هم هست ؟! روز ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها . 

من چقدر ذوق میکنم وقتی می گویند تولد مادرت مبارک ! این قشنگترین نوع تبریک است . با این همه امسال با افتخار میتوانم برای خودم بنویسم : من یک زنم ! روزم مبارک :) به امید روزی که مادر شوم *_*

۶ اسفند ۹۷

دیروز غروب آقای همسر گفت میروم بیرون ماشین را درست کنم ، گفتم: داری میری سورپرایزم کنی سر راه شیر هم بخر ❤

رفت و با این شاخه گل و یک جعبه شیرینی و شیر برگشت :))))))

من و شوق و کام شیرین زندگی مان کنار عزیزترینم .



بسم الله الرحمن الرحیم .

دلم که میگیرد ، یک گوشه ی دنج تنها اختیار میکنم ، مداحی مورد علاقه ام را روی تکرار میگذارم و سیررررر میبارم . 

بعد وسط بارش نمناک درد دلم ، 

کشوی یکی مانده به آخری کمد را باز میکنم ، از جعبه ی یادگاری هایم ، پرچم سرخ یا فاطمه زهرایم را برمیدارم میگذارم روی زمین ، سرم را هم رویش . دوباره میبارم ! از روی زمین بر میدارم میگذارمش روی سرم دوباره میبارم . آنقدر میبارم که چشمهایم با رنگ سرخ پرچم هماهنگ شود .

تنها پناه من . تنها پناه آرام من . همین پرچمی ست که در اولین پیاده روی اربعین برادر بزرگم خرید . با هم میبردیمش . بالا میگرفتیمش . به کوله مان میبستیمش . یادم هست ، پیاده روی که تمام شد ، گفت پرچم را متبرک کرده ام به ضریح . مال تو ! 

این را نوشتم برای روزی که مردم . 

روزی که مردم این پرچم را روی قبر تازه ی نمناکم بگذارید .

چرا که هر گاه در دنیا دلم مرد ، نامش ، یادش ، سرخی نابش ، نم ِ غمش ، زنده ام کرد . 

یا فاطمه زهرا سلام الله علیها .


بسم الله الرحمن الرحیم ./

قرار بود برویم شمال. ماشین خراب شد. به خرج افتاد. یک جوری که نه تنها چندرغاز پس اندازمان را خرجش کردیم ، که گوشی قدیمی ام را هم که فروختیم پولش را تمام و کمال گذاشتیم کف دست تعمیرکار. امروز دهم اسفند ، از عیدی چیزی نمانده ، حقوق هم رفته پای قسط ها، پس انداز هم که . ماییم و ضرب المثل ِ هر که دندان دهد ، نان دهد ! ناامید نیستیم ، ناشکر هم نیستیم ، به هر حال هر اتفاقی برای هر کسی ممکن است پیش بیاید و صد حمدا لله که بلای مال بود . 

همسر جان ناراحت است ولی حق هم دارد ! به هر حال مرد است . و برای یک مرد خیلی سخت میگذرد . از غصه اش دلم میگیرد . سعی میکنم حالش را خوب کنم ! حتی گریه هم کرده ام یواشکی برای دل گرفته اش . ولی کمی که زمان بگذرد یادش میرود . همه چیز خوب میشود . این چیزها در زندگی برای همه هست ! این هم یک نوع رنج . مهم این است که مهربان خدایی داریم :) دلم گرم است . به عشق . به مهربانی . به همسرم .


بالاخره امروز ماشین را از تعمیرگاه گرفتیم. راهی شمال شدیم. در راه کلی برف دیدیم ، زدیم کنار جاده و دوتایی به جان برف های سفید تازه نشسته بر زمین افتادیم . گلوله گلوله همدیگر را زدیم ، قلب سفید درست کردیم ، عکس گرفتیم . همینکه برای لحظه ای ناراحتی مان گم شد لای حجم انبوهی از پاکی و سپیدی ، همین کافی بود که یک بار دیگر بگویم : خداوندگارا به عدد تمام دانه های برف ، شکرت :)



حالا نیمه شب و ما شمالیم . مینویسم برای روزی که خواندنش خنده بر لبانمان جاری کند . شب بخیر


بسم الله الرحمن الرحیم ./

تا دو سال پیش ، عاشق ماه تولدم بودم ، عاشق فروردین و بهار . هیچ ماهی حس خوب ِ ماه تولدمو برام نداشت ! مهر ، آبان ، آذر ، پاییز ، تابستون ، زمستون . همه یه طرف ، فروردین یه طرف . اما از یه جایی به بعد با اومدن تو به زندگی یکباره اون غیرت خاصم به یک ماه خاص ، فروکش کرد . دیگه شهریور رو هم دوست داشتم ! 



میتونستم عاشق نم اردیبهشت باشم تو اولین قرارمون ، میتونستم دم ِ گرم خرداد رو توی دومین قرار دوس داشته باشم ! میتونستم عاشق تیر باشم وقتی رسما مال هم شدیم ، حتی میتونم منتظر مرداد بمونم برای هر سالگرد عروسیمون . من عاشق شهریور قشنگ تولدت هم شدم ! و مهر ماه رو تو خونه ی دو نفره مون دوس داشتم . آبان خش خش برگ ها برام بی نظیر شده بود و حتی سرمای آذر میتونست طعم خوش یه سوپ داغ دو نفره ی خونگی رو چندین برابر کنه ! من تونستم دی ماه رو با شبای طولانیش کنار تو دوس داشته باشم و راهپیمایی ۲۲ بهمن رو با تو برم . من تونستم برف اسفند رو با تو بازی کنم و پا بذارم تو نرکی و سفیدی شون و منتظر بمونم که دوباره بهار بیاد . و فروردین . بذار صادقانه بگم ، مدت هاست همه ی روزا و ماه ها و فصلا رو عاشقانه دوس دارم و میدونم تو یکی از همین روزا ، ماه ها ، و فصل ها نفر سومی به ما دو نفر اضافه میشه که همه ی جون ماست . . هی ؟ هیچ میدونی همه ی این ماه ها و فصل ها رو تو قشنگش کردی؟ هیچ میدونی چقد تو دلم بزرگی رفیق ؟


بسم الله الرحمن الرحیم ./

یه روز ِ خوب نمیاد ، 

یه روز خوب رو باید ساخت !

من معتقدم همه ی آدم ها ، حتی مرفه ترین آدم ها ، روزایی رو توی زندگیشون پر از دغدغه و اضطراب و غم هستن . #رنج یه مساله ی همگانی و عمومی ِ برای همه ی آدم ها . . . بیماری مختص آدمای فقیر نیست ، شکست عاطفی ، از دست دادن عزیزان ، شکست خوردن توی کار و باختن مال ، بحث و جدل با خانواده ، و در نهایت ِ نهایت ِ نهایت همه ی این ها مرگ ! رنج هایی هستن که همه ی ادم ها به هر رنگ و شکل و از هر ایل و تباری که باشن ، اونا رو در طول زندگشون تجربه میکنن .

مهم اینه که ادم ها چه برداشتی از شرایط زندگیشون دارن ، و چطور از رنج ها پله هایی برا آرامش میسازن (!)

راستش اینا رو نوشتم تو روزی که به شدت از فشار اقتصادی داریم رنج میبریم و میتونم بگم مثل این روزا رو کم دیدیم تو زندگیمون ! در عرض دو ماه چار تومن از دست دادیم و حالا به زور پنجاه تومن ته حسابمون رو نگه داشتیم که نفس بکشیم :) خرید امروزمون خلاصه شد تو این دو تا بستنی که همه احوال ناقص را شست و برد و کنار هم خوشحالمون کرد ! خدایا میدونم درست میشه :)) همیشه درستش کردی برامون بازم درست میکنی پس بیخیال *____*



به وقت ِ ساختن ِ غروب جمعه ی دل انگیز ، خیلی ساده اما قشنگ و دوست داشتنی بعد از صبح ِ پر کار با ساختن یه عروسک و کیف لوازم آرایش 


بسم الله الرحمن الرحیم./

امروز رفتیم باغ موزه ی هنر ایرانی ، خب میتونم بگم زیاد جالب نبود هم کوچیک بود و هم اینکه خونه ای که میخواستیم ببینیم بسته بود ! توو محوطه ی این باغ موزه مکان های تاریخی ایران رو به صورت ماکت در ابعاد کوچیک تر درست کردن و در واقع یه ایران کوچولو ازش ساختن ❤ . اگر نمیتونید ایران رو شهر به شهر بگردید این باغ موزه رو ببینید .



آمدیم نبودید رفتیم ! کنار باغ موزه ی هنر ایرانی موزه ی پروفسور حسابی بود و خونه شون که بسته بود و نشد بریم خلاصه که از درش عکس و از دیواراش فیلم گرفتم ❤ چه جوری میشه پروفسور شد ؟! پروفسور ِ شناخت وجودمون ! پروفسور در انسان بودن و آدم شدن !!!!! 

:)

حمدالله :))




بسم الله الرحمن الرحیم ./

خدایا ای که جز تو هیچ پناهی برای این دل تنگ و تن خسته نیست ای که مرا در آغوش میکشی به وقت تنهایی های بی پایانم ای که میدانی سِرّ درونم را . ای بزرگی که بندگان کوچک خوار حقیر ناتوان را میبینی و به تک تکشان عشق می ورزی . خدایا جز تو هیچ ندارم و جز تو هیچ نمی جویم آنچنان ضعیفم که که خود را نمیابم و نمیفهمم . ای که ذات کبریایی ات را هرگز درک نخواهم کرد ! بیا و بر بنده ی ضعیف ناتوانت رحم کن . ای که خستگی در تو هیچ راه ندارد چگونه خستگی تنم را به درگاهت نیاورم ؟ خدایا . چگونه با تو بگویم از بغض گلویم و حال آشفته ام و چشم گریانم . چگونه تمامم را چون اشک ِ ریزان بریزم در کاسه ی چشمانم و بگذارم مقابلت ؟! در حالیکه آنی نباشم که تو دوست میداری ؟ حال آنکه بنده ای از من رنجیده باشد . اشک چشمانم صورتم را خیس کرده به گلویم رسیده از راه گردن ، سینه ی تنگم را میجوید . دستان خسته از کارم ، فکر پریشانم ، چشم گریانم ، قلب عریانم ، سِرّ پنهانم تو را میخوانند . خدایا ای که جز تو هیچ پناهی برای این دل تنگ و تن خسته نیست ای که مرا در آغوش میکشی به وقت تنهایی های بی پایانم . مرا دریاب ! مرا دریاب ! مرا دریاب ! که امن است دلم در دستان تو . چه شده ؟! من آمده ام یا تو مرا خوانده ای؟! نکند قصد زدودن داری ؟ آلوده ام . جز تو چه کسی روح مرا پاک میگرداند ؟ جز تو . جزتو . جز تو . الله ! معبود یگانه ام . آغوش باز کن که صدای هق هقم دارد بلند میشود . 


بسم الله الرحمن الرحیم./


قرار بود از اول زمستون تا آخرش همه ی ۶ جلد کتاب طوبای محبت حاج اسماعیل دولابی رو بخونم ! اما الان حدود ۷۰ صفحه مونده تا جلد اول رو تموم کنم ! خودم رو سرزنش نمیکنم که چرا انقدر کم خوندم بعضی روزا واقعا وقت نمیکردم ! اما روزایی هم بوده که میتونستم بخونم و کم کاری کردم ! به هر حال این منم . که توی سه ماه گذشته صد صفحه طوبای محبت رو به خورد دل و جونم دادم ! زیر جاهای قشنگش خط کشیدم ، و هر بخشی رو تو خود کتاب نکته هاشو نوشتم . پشیمون نیستم که کُند خوندم چون خیلی خوب خوندم و تا حدی عامل بودم :)) #الحمدلله_علی_کل_نعمه ♥️ 

[ آدمی که ضعف اعصاب دارد کوچک است. اگر یک شب نمازش عقب و جلو شود، خودش را میخورد یا اگر یک شب موفق شد، بی قرار می شود و ادعا میکند. امیدوارم ظرف های شما بزرگ باشد! دنیا نباید انسان را بگیرد.انسان نباید بی قرار شود و غرور او را بگیرد. وقتی کم میشود نباید مأیوس شود و رابطه اش را بر هم بزند. »طوبای محبت - ص ۱۰۹ ]

 برای خیلیامون پیش میاد ! نمازمون که قضا میشه تف و لعنت میفرستیم به خودمون ! یا حتی تو کار دنیامون که گره میفته میگیم تموم شد خدا ما رو نمیبینه !!! چون کوچیکیم . راهش قطع ارتباط با آسمون نیست . اینجا حاج اسماعیل دولابی میگن صلوات بفرستید و خودتون رو تسلیت بدید! صلوات به آدم قوت میده :) ♥️ #اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم

+ اینروزا کانال من الغریبم رو تغییر دادم و اسمشو گذاشتم گمجش ! توش مینویسم روزمرگی های بیشتری رو . البته نه هر چیزی ! شاید چیزایی که بزرگم میکنه . یا به درد کسی میخوره ! از اون وقتی که تغییرش دادم بیشتر از سی نفر لفت دادن ازش ! فقط خوشحالم که رفتن آدما ناراحتم نمیکنه و اونقد تو این زمینه محکم شدم که برای همه نوشتم : کسی که نبودن رو انتخاب میکنه یه صلوات برا قوت قلبت بفرست و به حال خودش رها کن . خدایا شکرت ❤


بسم الله الرحمن الرحیم ./

گاهی دلم برای خودم که نه ، برای اون دو تا فرشته ی روی شونه ی راست و چپم تنگ می شه ! برای دستای بابا و صدای مامانم :) کسی چه میدونه ؟! گاهی انقد از دور تو فکرشون غرق میشم که یادم میره چقد فاصله داریم ! به خودم که میام ، صورتم خیسه . اگه این نعمت نیست پس چیه ؟ چی میتونست مثل این دوری منو انقد بهشون نزدیک کنه ؟ چی میتونست بزرگم کنه که قدر بدونم که عاشق بشم که بفهمم پدر و مادر حسابشون از همه عالم واسه دلم جداست ♥️ خدایا شکرت که هر لحظه مشغول بزرگتر کردن دل و روحمی . 


بسم الله الرحمن الرحیم./

امروز بعد کلی کار و خستگی ، اومدیم بیرون آخر هفته ی قشنگمونو بسازیم :) چُنااااان بارونی گرفت که برقای منطقه قط شد حتی دو تا پمپ بنزین توی دو تا منطقه رفتیم تعطیل کردن کارو :| بالاخره سومین پمپ بنزین ، بنزین زدیم . نمیشد هیچ جا رفت -_- رفتیم نمایشگاه بهـاره اونجام گفتن تعطیله سقف چادرا به خاطر بارون سنگین شده خطرناکه ._. کلا برگشتیم خونه ولی مساله اینجاست که بهم خوش گذشت بی هیچی :)) لذت ببریم از همه چی !




بسم الله الرحمن الرحیم ./

امروز صبح به محض بیدار شدن افتادم به جون خونه ، ظرفای شب قبل رو شستم ، همسر از بیرون اومد نون سنگک خریده بود ، صبحانه رو خوردیم و دوباره رفتم سر خونه ! اتاق رو مرتب کردم ، لباسا رو تا کردم ، کمد رو مرتب کردم ، کتابخونه رو گردگیری کردم . لوازم خیاطی رو مرتب کردم و جاروبرقی کشیدم اتاقو. همسر هالو جاروکشید و منم سرامیکا رو دستمال کشیدم و گل و گلدونا رو تمیز کردم ! بعدم افتادم به جون دسشویی و شستمش کلا . همسر مرغا رو خورد کرد و من یه مقدار اشپزخونه رو از شلوغی دراوردم .

برای شام مهمون دعوت کردم و بعد نماز ظهر رفتیم خرید. میوه و ماست و نوشابه و زرشک و این چیزا خریدیم و برگشتیم خونه . ساعتای دو بود . همسر برنج خیسوند ، من جامیوه ای های یخچالو دراوردم و شستم و میوه های اضافی رو ریختم توش و یخچالو یه خورده تمیز کردم ، بعدم گازو . بعد جارو و تمیز کردن اشپزخونه و شستن ظرفا و میوه ها . بعدم دسر درست کردم وساعت چهار با کمک همسری خورشتمونو بار گذاشتیم تا شیش طول کشید کارامون ! شیش برنجو دم کردیم و سالادا رو درست کردم و خلاصه اینکه از صبح تا ساعت هفت شب که کارا تموم شد شاید نیم ساعتم دراز نکشیدم .

اما

اما راضی بودم از خودم :)))) خسته شدم ولی نتیجه ش یه خونه ی مرتب و یه مهمون نوازی عالی و یه غذای خوشمزه بود !!!! خدایا چقد بگم شکرت که راضی باشی ازم ؟ همونقد شکرت ❤ 

حالامهمونا رفتن ، دوش گرفتم ، یکمی هم دعا خوندم اخه لیلةالرغائبه .میشه مهمونت باشم خدا؟ 


بسم الله الرحمن الرحیم ./

دیروز ساعت سه حرکت کردیم ، و امروز ساعت شیش صبح رسیدیم به خسته ترین و داغون ترین حال ممکن ! در حالت عادی باید ۹ شب شمال میبودیم :(

ترافیک وحشتناک ، باد و بوران ، برف ، جاده ی پر شیب لغزنده ، سر خوردن ماشینا ، ریزش کوه ها تو خیابون ، قط شدن درختا و افتادنشون تو جاده ، آبگرفتگی ، بارون ، و خدایی که با همه ی ارحم الراحمین بودنش بهمون رحم کرد و حالا خسته ولی سالم و خوشحال رسیدیم خونه .



الحمدلله الحمدلله الحمدلله برای خدایی که مراقب مال و جانمون بود و هست

خدایا هوای همه مسافرای نوروز رو داشته باش تا با دل خوش عیدشون عید بشه :)


بسم الله الرحمن الرحیم ./

خب :) سال تحویل شد و قشنگترین قسمتش همون لحظه ی تحویل سال بود که نشسته بودم کنار همسر و مادر و  تو دلم یاسین میخوندم *___* کافی نیس ؟ کافیه :))



الحمدلله کما هو اهله :))

عیدتون مبارک ، با آرزوی سلامتی و برکت و عافیت و عاقبت بخیری


بسم الله الرحمن الرحیم

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است . برکت زندگی ام گندمزار طلایی ام به نام عشق ، روشن باش رحمت زندگی ام آسمان آبی ام به نام عشق ، ببار و جاری باش به نام چشم هایت همیشه سبز خواهم بود به نام دست هایت همیشه گرم خواهم بود و به نام تو جان ِ من همیشه عاشق خواهم ماند ❤ #شهربانو_جهان_تیغ


بسم الله الرحمن الرحیم :)

از جزئیات دنیا 

گل ها را دوست دارم 

و از تو تمامت را ، گل ِ من :) 

 ✒ #شهربانو_جهان_تیغ 

تقدیم به عزیز ترینم :) . . .



 اینجا پارک شهر گرگان ِ که فروردین ِ هر سال بهشت میشه امروز رفتیم اینجا کلی هم عکس گرفتیم البته هوا سرد بود زودی برگشتیم ❤ دو سال پیش یه همچین روزی برای اولین بار من و همسرجان همدیگه رو دیدیم :)))


بسم الله الرحمن الرحیم ./



وقتی که رفتی ، وقتی که ماندم

از من دلم رفت ، از تو دلت ماند !

این عکس رو تو یه شب بارونی که رفته بودیم عمارت تقوی های گرگان گرفتم ! آقای همسر رفت تهران سر کارش و من موندم اینجا ! خدایا خودت هوای همه مسفرا رو داشته باش تو این بارون و هوا . آمین !


بسم الله الرحمن الرحیم ./



شاید دلشون وصال میخواست یکی شکوفه هاشو نمایان کرده بود یکی هم برگای تازه جوانه زده ش رو . دستاشون ! آخ ! دستاشون . نکنه میخواستن فاصله ی خالی بین انگشتای همو پر کنن ؟! آره دلشون وصال میخواست تو آسمون آبی . اون بالاها ! 

۱۳۹۸/۱/۱۳ امروز رفته بودیم پارک کنار رودخونه ! اینجا کوچیکه و نزدیک خونه ی بابا اینا ! اما قشنگه ، قشنگه ، قشنگه . اون ور رودخونه کوه و جنگله . تو دامنه ی رودخونه چمنزار سبز سبز ! شاید اینجا بهشته . سیزده تون به در :) روز طبیعت قشنگ و زیباتون مبارک ! خوشحالم که امسال بدون ضربه زدن به طبیعت این روز رو گذروندم ❤ . . + قصه ی تعطیلات نوروزی امسالم تموم شد و برگشتیم تهران قشنگ :)


بسم الله الرحمن الرحیم ./ 

بی هیچ مقدمه ای خواندن این کتاب را به همه ی دخترها و زن ها پیشنهاد میکنم. به زن های چاق و یا لاغر ، سالم و یا بیمار ، خانه دار یا شاغل . به مادرها ، همسرها ، دخترها . این کتاب پیشنهاد من به همه است ! موضوع کتاب فصل هایی از داستان زندگی خود نویسنده است! با نوشتاری روان و ساده . 



نویسنده در این کتاب بیست فصل از زندگی اش را تعریف میکند. هر فصل شامل دروغ ها و باورهای غلطی ست که به عنوان یک زن در خود میابد ! محتوای هر قسمت از داستان ،یک باور غلط ، رنج هایی که به خاطر آن باور متحمل شده ، مقاومتش در برابر رنج و در نهایت خلاصه ای از راهکار رهایی از آن باور اشتباه است. دروغ هایی که شاید نود درصد ما زن ها به آن دچاریم . باورهایی که باید آن ها را اصلاح کنیم تا بتوانیم خود ِ واقعی مان را به عنوان یک دختر، همسر، مادر و عضوی از جامعه بشناسیم ! جملات انگیزشی ِ گنجانده شده در متن داستان هر زنی را بعد از خواندن کتاب تشویق به هدف گذاری برای آینده و تلاش برای رسیدن به اهدافش میکند :) با این حال معتقدم همه ی ما انسان ها در مواجهه با هر نوع کتابی ممکن است بخش هایی را نپسندیم یا مطابق با سلیقه مان نباشد ، من نود درصد مطالبش را دوست داشتم ! بعضی از عیب ها و راهکارهای رهایی از آن ها فوق العاده بود ♥️

 #کتاب_دوم در سال ۹۸/ خودت باش دختر 


بسم الله الرحمن الرحیم ./

نوشته بودم : عطر تو پیچیده در کوچه باغ بهار ! 

نیستیُ من چون شمعدانی ِ لب ِ طاق در انتظار .

 آی انتظار !


جمله هامو پست نکردم ! نشد! یکی پرید وسط نوشتنم ، حواسم پرت شد . ظهر تماس تلفنی داشتیم ، سه روز دوریو سپری کرده بودیم . زنگ زده بود میگفت همکارم داره میاد چیزی لازم نداری برات بفرستم ؟! گفتم نه و . میگفت منم دارم میرم بیرون ! صدای ماشین می اومد . قبل تر ، وقتی که نامزد بودیم همیشه کلک هاشو میخوندم . همیشه اومدنشو میفهمیدم . حالا ولی هیچی از اومدنش نگفته بود ! مشغول درست کردن سالاد بودم مامان درو باز کرد. اگه گفتی کیه ؟ داداش مرتضی ! نه . مهمونا ؟ نه ! احسانههههه ؟؟؟؟ کسی چه میدونه چند کیلو قند تو دلم آب شد ؟! کسی چه میدونه حالا که شبیه بَره اینجا خوابیده و من بالای سرش اینا رو تایپ میکنم چه احساسی دارم . کسی چه میدونه ؟!


بسم الله الرحمن الرحیم ./ 

خواهرزاده ام به ماهی قرمز توی تُنگ میگوید : جوجو آبی » ! جوجه ای که در آب زندگی میکند ! جوجه : هر موجود کوچک جاندار . دو ساله است و فقط پرنده ها ( مرغ ، خروس ، جوجه ، کبوتر و عروس هلندی را دیده . ) همه شان را به نام جوجه میشناسد. 

راستش چیزهایی هست که نمی دانیم ! نمیشناسیم ، برخی حتی از درک و تصورمان خارج است . همه ی ما آدم ها ناشناخته ها را به نزدیک ترین دانسته هامان نسبت میدهیم و برایش تعریفی ایجاد میکنیم . مرگ ، بهشت ، جهنم ، روح ! این ها را ندیده ایم ، بهشت را به نزدیک ترین تصویر ذهن ، یعنی همان باغ های دنیا تشبیه میکنیم حال آنکه بسیار فراتر است . محدود ، توان ِ درک ِ نامحدود را ندارد . مورچه در قصری بزرگ بیشتر از یک متر مربع از اطرافش ، چیزی را درک نمیکند ، زیبایی قصر را نمیبیند ! کوچک است . چگونه انسانی که از بیرون توان هضم تمام زیبایی های یک شهر را در دنیا ندارد ، میتواند عظمت بهشت و جهنم را درک کند ؟!



بسم الله الرحمن الرحیم ./

 از خواندن کتاب طوبای محبت می آیم ! و می نویسم که بماند . کتابی که خواندن ِ جلد اولش سه مّاه طول کشید! میتوانستم خیلی زودتر تمامش کنم. نشد!



با این همه حالا کتاب را که ورق میزنم، هر صفحه پر است از خط های قرمز زیر جملات زیبا . و کروشه های باز شده کنار عنوان هر بخش که دو یا سه جمله برداشت خودم و نکته هایش را نوشته ام ! آنجا که از زیبایی ِ تنهایی و غریب بودن میگوید نوشته ام : من الغریب الی الحبیب و دلم سوخته است !!! آنجا که از #حضرت_زهرا مینویسد ، حک کرده ام بر دلم ، مادرم . طوبای محبت را باید آهسته خواند و هر جمله را درک کرد، باید اخلاق عرفانی ِ اسلامی اش در جان و دلت بنشیند تا بفهمی و عمل کنی :) طوبا از محبت اهل بیت می گوید، از زیبایی ِ صبر ، از جمال ِ خدا ، از نیکویی ِ تنهایی ، از خوبی ِ جمع ، از رها کردن و رها شدن و اتصال و چنگ زدن . این کتاب، بزرگ است! و احساس میکنم باید روزی ، دوباره خواندنش را از سر گرفت . .


بسم الله الرحمن الرحیم./

برنامه تلگرام ام را پاک کردم ، اپلیکیشن غرفه ام در سایت با سلام را پاک کردم ، عکس همه ی عروسک ها را از پیج اینستاگرامم پاک کردم ! آیدی و پروفایل پیج را هم عوض کردم ! حتی نیمی از دلم را هم پاک کردم . فردا روزی دیگر است ، طرحی زیباتر بر صفحه ی دلم خواهم کشید .


بسم الله الرحمن الرحیم ./

باورم نمی شود! حالا این منم و حکم مراجعی که ساخت عروسک همراه با اجزا را حرام میدانند ! این منم با بغضی از این سر دنیا تا آن سرش. این منم که امشب آخرین عروسکم را ساخته و پرداخته ام و حالا نشسته ام زار زار در تنهایی ام اشک میریزم . این منم که دست هایم را نذر لبخندها کرده بودم و حالا با همین دست ها اشک هایم را پاک میکنم و می نویسم که دیگر نمی شود و قطره ای میچکد روی گل های قالی ! بلکه سیراب شوند و خندان .

درست در نقطه ای که به اوج نزدیک است فروریختم . خسته ام . خسته ام از یک هفته فکر کردن به اینکه روی چه حسابی ساختن عروسکی که میتواند دنیای کودکانه را ، حتی دنیای ادم بزرگ ها را زیباتر کند ، حرام است ؟!

فکر میکنم به هیچکدام از اطرافیانم نمیتوانم بگویم چقدر غمگینم ، حتی نمیتوانم بگویم دیگر عروسک نخواهم ساخت و نمیتوانم بگویم چرا ؟! چون آن وقت است که به این حجم از خستگی و بغض و اشک ، خنده هایشان و احمق فرض شدنم و بی اساس جلوه دادن احکام هم از جانبشان ، اضافه خواهد شد .

راستی . چقدر تنها هستم !

خدایا روزی برایت نوشتم آنقدر عروسک میسازم که یک روز خودت برایم عروسک بسازی . حرفم را پس میگیرم ! به حکم دینت و دینم ، دیگر عروسک نخواهم ساخت به خاطر تو و عروسکی که میخواهی برایم بسازی


بسم الله الرحمن الرحیم ./

شب عید مبعث را در مسیر بازگشت از تعطیلات نوروز گذراندیم. نصف شب رسیدیم. صبح ساعت یازده بیدار شدم! با اینکه به جز مقدار کمی تنقلات چیزی به عنوان شام نخورده بودیم ولی صبح گرسنه ام نبود تصمیم گرفتم روزه ی قضا بگیرم. روزه گرفتم و به همان حال تمام کارهای خانه را انجام دادم! مشغول مرتب کردن لباس ها بودم که یک چیزی صدا داد و برق قطع شد. راستش کمی ترسیده بودم! از اینکه مبادا وسیله ای سوخته باشد یا خدایی نکرده آتش سوزی شود. آقای همسر نگهبان بود و برای اولین بار بعد از چند ماه زندگی مشترک قرار بود یک شبانه روز تنهای تنها باشم ! زنگ زدم به همسرم . بعد از یکی دو بار تماس ناموفق خودش زنگ زد! گفت احتمالا فیوز پریده! با همان خالت ضعف و بیحالی ناشی از کار و گرسنگی پله ها را یکی دو تا کردم و خودم را رساندم پایین! تلفنی با کمک همسرم کنتور و فیوز را پیدا کردم. برق وصل شد! ولی مهتابی توی هال سوخته بود. همسر زنگ زد به برادرش. برایمان نان و لامپ خریده بود و آمد یکی دو ساعتی مهمان شد و لامپ را وصل کرد و رفت.

بعد از افطار زمان نمی گذشت. احساس میکردم ثانیه ها به جای دویدن خوابشان برده. شاید بیشتر از دو سال بود که انقدر اطرافم خالی نبود. کتاب دفتر پهن کردم. ویس های آقای دکتر حبشی را گوش دادم و یادداشت برداری کردم. فیلم دیدم. چت کردم. ولی تنها بودم! نمیدانستم میترسم یا نه؟ نمیدانستم باید بترسم یا نه؟ نمیترسیدم ولی احساس میکردم تنهایی درد دارد! یاد بچگی هایم افتادم. آن موقع ها از تنهایی خوابیدن در اتاقم میترسیدم در نهایت برای غلبه بر این ترس میگفتم: فک کن مُردی، تو قبر تنهایی، همه جا تاریکه! نترس. ما همه تنهاییم!

کمی با همسرم چت کردم ساعت نزدیک سه نصف شب خوابم برد! آن هم با یک لامپ روشن در خانه! حقیقت این است که ترسیده بودم ولی توانستم بر ترسم غلبه کنم و تنها بمانم. 

حوالی ظهر همسر جان آمد :) یک شب تنهایی را سپری کرده بودم و حالا مطمعن بودم چقدر حضورش امن و آرام است! دلم تنگ شده بود :)) برایم بمان ❤


+ حمدالله / ماشاالله لا حول ولا قوة الا باالله 


بسم الله الرحمن الرحیم./

تمام شب را به یکی از وحشتناک ترین حالات سردرد در عمرم گذراندم! یک جور که از شدت درد ، گردن ، شانه ها و کتفم هم درگیر شده بود و تب کردم. تمام تنم میسوخت. همه اش فکر میکردم یکی باید باشد برای تسکین این درد . و تو بودی! خدا را شکر که بودی . که وقتی فکرش را هم نمیکردم ، بگویی : یه روزی همچنین وقتایی کربلا بودی .

و من حتی نفهمم چه میگویی ؟! و باز بپرسم چی ؟! و دوباره بگویی : یه روزی همچین وقتایی کربلا بودی . 

و برای لحظه ای حتی ، تمام دردم را از یاد ببرم .

آخر خودت که خوب میدانی . مرهم جانم تویی !

حالا که این ها را مینویسم خوبم و الحمدلله کما هو اهله :)


بسم الله الرحمن الرحیم ./

پنج شنبه به تنهایی ِ کامل و خالص گذشت! تمام روز را در خانه بودم. حضرت ِ آقا شیفت بود! از صبح خودم را با برنامه های تلویزیون و خیاطی سرگرم کردم. آنقدر نشستم پای پارچه و چرخ و برش زدن و کوک های با دست که یک وقت یادم میرفت ساعت هاست سرم را بلند نکرده ام و سرم سنگین میشد. 

پنج شنبه را تا شب و شب را صبح تنها بودم و تنهایی خوابم نمیبُرد! تنها بودم و فکر میکردم چقدر عجیب است که هیچکس اطراف من نیست. میخواستم تماس بگیرم، گفتم چرا نگرانش کنم؟! بگذار تنها بمانم. یادم هست یک روز در یکی از وبلاگ های قدیمی نوشته بودم چقدر مشغله دارم!!! چقدر آدم اطراف من هست که باید با همه شان باشم و حالا عجیب هیچکس هیچکس هیچکس نبود نه حتی یک دوست.

تلویزیون را روشن گذاشته بودم که راحت تر بخوابم! عجیب تر آنکه ساعت سه نصف شب دعای کمیل پخش شد. یا نورُ یا قدوس » . شب مثل روز روشن شد ! اللهم اغفر لی الذنوب التی تحبس دعا » . و دلم نیز ! الهی و ربی من لی غیرک » ! دیگر تنها نبودم! اشک هایم میریخت ولی تنها نبودم. همه جا روشن بود! صبح بخیر.



بسم الله الرحمن الرحیم./

مدتی بود ( یعنی از همان اول که آمدیم توی این خانه و زندگی مشترکمان را شروع کردیم ) ، یک تکه از هالمان فرش نداشت ! یک مستطیل چهار متری که گوشه ی خانه افتاده بود و از آنجایی که مستاجریم نشده بود برایش چیزی بگیریم . امروز آقای همسر مرخصی گرفته بود . صبح زود بیدار شدم ! روزهایی که قرار است به خانه زندگی و حال خوبمان برسیم را گذاشته ایم روز خانواده :)

ساعت هشت و نیم از خانه زدیم بیرون ! برای کاری به قرچک رفتیم ! اولین بار بود قرچک را میدیدم . سرسبز بود و من هر جا که سبز باشد را دوست دارم . بعد هم رفتیم تهرانگردی :) مقصد اول شهر فرش بود ! برای همان تکه خالی هالمان گلیم خریدیم *_* با چای و شکلات پذیرایی شدیم ، کمی منتظر ماندیم و البته از فضای بزرگ و زیبای شهر فرش هم لذت بردیم. 

بعد هم راهی میدان امام حسین (ع) شدیم .کمی گشت و گذار کردیم و در راه برگشت رفتیم شهر ری . حرم حضرت شاه عبدالعظیم حسنی ! یک زیارت کوتاه ولی دلچسب ، چند عکس یادگاری در حرم که حسن ختام چهارشنبه مان شد ! و الحمدلله کما هو اهله .

+ نزدیک بود تصادف کنیم به خیر گذشت ❤


بسم الله الرحمن الرحیم./

زاده شدم حالی که فقط یک نفر را داشتم ، مادرم را . حاشا که در زمین ، عاشق تر از من به من تویی . تولدم مبارک با گریه ای که امانم را بریده !!! 

+ یک بار دیگر فهمیدم چقدر در دنیا تنها هستم ! دعا میکنم ، اجابتش با تو . الهی. هَب لی کمال الإنقطاع إلیک :)


بسم الله الرحمن الرحیم ./

. یک ربع قرن ، زندگی کردم ، روزای خوب و شاد و غمگین و سخت و پر اضطراب و سرشار از آرامش رو پشت سر گذاشتم ، روزایی که قاه قاه خندیدم و از شدت خنده دلم درد گرفت ، و روزایی که با چشمای قرمز پف کرده از شدت گریه ، بیدار شدم ! شبای بچگیم ساعت هشت نشده خواب بودم و شبایی که پای کنکور و جزوه ها و مسأله های انتقال حرارت و سیالات و عملیات واحد و جرم تا صبح بیدار موندم ! . یک ربع قرن، زندگی کردم ! اما عمرم چه جوری گذشت ؟! سعی کردم آدم ِ خوبی باشم ! درس بخونم و تو امتحانای مدرسه خودم نمره بگیرم. وقتی پای دانشگاه اومد وسط حاضر شدم درسی رو از شدت سختی بیفتم و دوباره بردارم اما تقلب نکنم ! سعی کردم آدم ِ خوبی باشم ولی تعریف ِ آدم ِ خوب چی بود ؟ سعی کردم به کسی ضربه نزنم . ضربه به قلب ِ کسی ؟! زدم ؟ ضربه به مال ِ کسی ؟! و بیت المال . زدم ؟ ضربه به جان ِ کسی ؟! به وقت ِ آدمی ؟! گاهی فکر میکنم اگر برای جامعه مفید نبودم اما تفاله هم نبودم !! . یک ربع قرن، زندگی کردم برای خودم چیکار کردم ؟! من تمام ِ عمر برای قلبم زندگی کردم . گاهی به خودم بد کردم و گاهی هوای خودم رو داشتم . و حالا بعد از این همه سال برای خودم یه نسخه تجویز کردم : شهربانو جان برای اینکه خوب باشی و خوب زندگی کنی باید رشد کنی ، برای رشد کردن ، کتاب بخون ، اطلاعات مفید و کاربردیت رو بالا ببر ، ورزش کن ، نقاشی بکش ، کار هنری انجام بده ، بنویس ، در هر لحظه از خدا تشکر کن ، قدر داشته ها رو بدون و ازشون لذت ببر ، تا وقتی که هستن . برای چیزی که از دستت میره غصه نخور. تو هر مقطعی از زندگیت کمال ِ چیزی باش که هستی ! درست مثل ِ زمانی که بچه مدرسه ای بودی و شاگرد ِ اول ! بیا و بهترین همسر باش !!! آدما توانایی ها و ویژگی ها و امکانات مختص خودشوت رو دارن ، و تو با همه ی چیزایی که در اختیارت قرار داده شده ، بهترین ِ ممکن رو از خودت بساز . عزیز ِ من ، زندگی کوتاهه ، زندگی زیباست ، لبخند بزن ! زندگیتو خودت بساز ، خودت رو خودت بساز . تو مخلوق ِ قشنگ ِ همون خدایی هستی که برای داشتنت خوشحاله :) برای داشتنش خوشحال باش و واسه رسیدن به خود ِ خودش زندگی و تلاش کن .


کیک تولدم :)

بعدا اضافه شد :)

آدم باید یه خاله داشته باشه که اینجوری سورپرایزش کنه خوشمزه ترین و دوست داشتنی ترین هدیه هایی که میتونستم بگیرم ( عکس دوم ) ۹۸/۱/۳۱ . عکس اول سورپرایز دخترخاله های دوست داشتنیم ۹۸/۱/۳۰ . خیلی خیلی خوشحالم که دارمتون و خیلی خیلی ممنونم که سلیقه مو میدونید و بلدید حال آدمو خوب کنید خوشگل ترین هام هشتگ #من_خیلی_خوشحالم رو چه جوری بنویسم که حق مطلب ادا شه ؟ . + اینکه بهت کتاب هدیه بدن ینی به عنوان آدمی که با کتاب خوشحاله میشناسنت ❤ و این ینی آفرین به من *_*


 

هدیه ی دخترخاله جان ها ❤

هدیه ی دوست داشتنی ترین خاله ی دنیا ❤


بسم الله الرحمن الرحیم./

رفته بودیم خرید مایحتاج. مجبور شدم پس اندازم برای نمایشگاه کتاب رو هم خرج کنم! اومدیم گردو بخریم گفتم ولش کن! گفت چرا ؟ گفتم آخه اینقدو آدم نمیدونه با پنیر بخوره یا فسنجون بپزه ؟! گفت بخریم حالا یه کاریش میکنیم ! همش ۱۸۰ گرم بود ! میدونم یه روزی میاد تو زندگیمون که با خیال راحت گردو رو هم کیلویی میخریم بدون اینکه از خرج دیگه ای بزنیم ! اینو نوشتم که یادم بمونه :)



بسم الله الرحمن الرحیم ./

قشنگ ترین اتفاقی که میتونه در طول سال رخ بده ، اینه که هزاران نفر برای فرهنگی ترین کار ممکن یه جا جمع بشن ! از بچه های توی کالسکه گرفته تا نوجوون و جوون و پیر ، آدمای مختلف با طرز تفکر، پوشش ، از شهر و فرهنگای متفاوت . دست ِ دوستی میدن به ورق ورق ِ کتابها ! . که دنیا رو جور ِ بهتری ببینن ! که رشد کنن و بهتر زندگی کنن و خوشحال باشن ❤ . برای ما هم امروز یه روز فوق العاده بود ، امروزی که از قبل عید منتظرش بودم تا زودتر برسه و بیام نمایشگاه ! شاید باورتون نشه ولی دیشب از ذوق بیخواب بودم خلاصه اینکه همه کتابایی که از پارسال منتظرشون بودم رو خریدم و حسابی کیفورم . + کوله ی گلگلی قشنگم که اون گوشه خودنمایی میکنه دوست داشتنی ترین هدیه ی زندگیمه از عزیزترینم که قراره باهاش کلی جاهای خوب برم حتی پیاده روی اربعین



بعد از نمایشگاه اومدیم خونه ی دخترخاله ، سرم درد گرفته بود ، اونقدر شدید شذ که کلی گلاب به روتون بالا آوردم ! و حالم بد شد رفتیم درمونگاه. آمپول و سرم !!! بهتر شدم . شب خونه دخترخاله موندگار شدیم .


بسم الله الرحمن الرحیم./

اگر نمینوشتم بد بود برای شخص بنده بد بود! اگر نمینوشتم کسی نمیگفت چرا ننوشتی؟ کسی مواخذه نمیکرد چرا دفاع نکردی؟ کسی سوالی نداشت من باب اینکه چرا در کمپین ِ #نه_به_سلبریتی_بیسواد شرکت نکردی . اگر نمینوشتم برا خود ِ درونم ، بد بود! یکی امده با پیج فیک ، از زبان یک نفر دیگر یک حرفی زده ، یک سلبریتی بیسواد هم رفته ملت را علیه ت شورانده ! ( گفته میشود پست سلبریتی تاثیرگذار بوده )!!! یکی هم مثلا مثلا مثلا ( که غلط هم کرده ) غیرتی شده و طلبه ای را به شهادت (قتل) رسانده ! این وسط چه اتفاقی می افتد ؟ جامعه ای مع ، فرزندانی یتیم ، خون ِ پایمال شده ! . و یک دسته که خود را طرفدار آزادی بیان میدانند و پیج قاتل و سلبریتی ِ مورد نظر را فالو و برایشان به به و چه چه میکنند ! چرا؟ و حالا هزار و یک چرای دیگر !!!! چرا ت مذموم است؟ چرا بد است؟ چرا در نگاه این ها قاتل بد نیست؟ چرا اوباش لاابالی بودن بد نیست؟ چرا پدر سه فرزند را بی دلیل ( گیریم که یک حرفی هم گفته باشد که نگفته ) کشتن بد نیست ؟ چرا یک نفر باید با هشت میلیون فالور ، به اندازه ی یک بچه دبستانی سواد رسانه ای نداشته باشد ؟ چرا باید در همه امور ، از پزشکی گرفته تا شیر خشک نوزاد و ت و ت نظر بدهد ؟ باور کن لازم نیست برای هر مساله ای حرف بزنی ! سخت است ؟؟؟ سخت است حاشیه کمتر بسازی ؟ سخت است جامعه را کمتر به انحطاط و زوال برانی ؟ سخت است ؟ نه ! دارم منطقی مینویسم ت معصوم نیست ! همه شان با سواد نیستند ، اشتباه هم میکنند ، ولی کدام قشر است که بهتر عمل کند ؟ تمام پزشکان حاذق اند ؟ تاکنون بر اثر اشتباهات پزشکی جان چند نفر گرفته شده ؟ تمام معلم ها در سطح عالی تدریس میکنند ؟ هیچ معلمی نیامده الکی بنشیند سر کلاس حقوقش را بگیرد و برود ؟ تمام مدیران همیشه عالی بوده اند؟ همه ی بازیگرها نان رنج خورده اند؟ نه ! یکی بیاید بگوید همه خوب بوده اند ؟ فقط ت به کل خراب است ؟ چرا بد فکر میکنید؟ چرا در جامعه ی اسلامی هر که را میبینم نگاه دیگری به ت دارد؟ چرا هر چیزی که حق و خوب است بد دیده میشود و هر چیزی که نحس و شوم است خوب ؟ دارم خسته می شوم ! ولی اگر نمی نوشتم بد بود! برای شخص بنده بد بود که فریاد نکشد #اللهم_عجل_لولیک_الفرج ِ بعد از این همه آشوب را . .


بسم الله الرحمن الرحیم./

بعضی ها را نمیشود نوشت 

نمی شود لحظه به لحظه عکس هاشان را پست کرد 

یک آدم هایی آن قدر نورند بر تاریکسرای جانمان 

که نمی شود از گنجه ی پنهان شده در سینه، 

آوردشان بیرون و انگشت نماشان کرد . 

حیف است! 

میدانی؟ 

حیف است جلای جانم، در تنفس هوای آلوده زنگار بگیرد. 

بگذار مثل راز بماند عشقی شیرین، تازه، مخفی و ماندنی! 

نه لوس و نشان دادنی. . 

بعضی ها را نمی شود نوشت 

دم به دم ، نمی شود دم زد از عشق! 

بعضی ها را، باید زیست. 

لحظه به لحظه بودنشان را لذت برد 

بی آنکه سرمشق دوست داشتنشان دفتر جهان را پر کند و آوای خواستنشان گوش زمان را کر .

تقدیم به همسر عزیزم


بسم الله الرحمن الرحیم ./

نمیدونم چرا اینجا رو باز کردم بنویسم ، نمیدونم چرا یهو بغض کردم و دلم خواست یه عالمه اشک بریزم ! نه میدونم . میدونم چرا ؟! چون وقتی مثل همیشه داشتم کلیپ و عکسای بچه کوچولوها رو از اینستا نگاه میکردم پیج یه مامان همسن و سال خودمو دیدم با بچه ش ، که نوشته بود نذر چهل شب یاسین کردم و هر وقت این نذرو میکنم به هر چی میخوام میرسم و رسیدم !

یاد خودم افتادم که غیر ممکن ترین های ذهنم با چهل شب یاسین ، ممکن شده بود !!! و حالا واسه خواسته ای که روزی هزار بار از ذهن و دلم میگذره سه تا چله یس خوندم ولی انگار باید کمی - صبر - کنم ! اونقد که خدا بخواد . و من صبر میکنم هر چقد که خدا بخواد


بسم الله الرحمن الرحیم./

قرار بود بعد از حدود ده ماه از ازدواجمان بابا مهمانم شود! خدا میداند چقدر ذوق و شوق داشتم ، البته فقط بابا نبود، مامان، داداش وسطی و زن و بچه اش و عمه هم بودند. از اول هفته منتظر بودم! دوشنبه آمدند ولی اول رفتند خانه ی عمو که یک شهر ، نزدیکتر بود . شب را آنجا ماندند به خاطر کار داداش وسطی. و بعد از ظهر فردا مهمان ما شدند. 

خانه را آب و جارو کرده بودم ، قیمه ام را بار گذاشته بودم ، کیکم را از شب قبل پخته بودم. چای ام دم کشیده بود. هیچ چیز نمیتوانست انقدر خوشحالم کند. بابا برایمان مرغ و برنج خریده بود، عمه مربا و تخم مرغ خانگی آورده بود و داداش وسطی هندوانه و گوجه سبز !

تصمیم گرفتیم شام را برداریم و برویم شاه عبدالعظیم . حیف بود تمام شب را در خانه بمانیم . حالی که بابا یک بار هم شاه عبدالعظیم نرفته بود ! مهمان شاه شدیم . شبی لذت بخش در کنار خانواده :)



صبح روز بعد مهمان ها راهی قم شدند . آقای همسر رفته بودند سر کار و من مشغول کارهای خانه . لوبیا پلو درست کردم و زنگ زدم به بابا که بیرون چیزی نخورید من ناهار درست کرده م می آوردم :)) ظهر آقای همسر آمد ، بساطنان را جمع کردیم و راهی قم شدیم. دیر شده بود ما نرسیدیم زیارت حضرت معصومه سلام الله اما قول گرفتم در مسیر برگشت برویم. رسیدیم جمکران . دیدن چند نفر استرالیایی به وجدم اورده بود! خوشحال بودم که در مسجد میبینمشان زن هایشان چادر رنگی را با نابلدی تمام انداخته بودند روی سرشان . خنده م گرفته بود با ذوق تمام . بابا و داداش را در حیاط مسجد پیدا کردیم ، زیرانداز پهن کردیم و منتظر شدیم مامان و عمه و. از نماز بیایند. ساعت چهار ناهار خوردیم و پنج و نیم به سمت اصفهان حرکت کردیم .

ساعت ده شب بود که رسیدیم اصفهان . البته نه خود اصفهان ، که یکی از شهرهای کوچک نزدیک به آن . خانه ی دایی بابا . 

دایی مهربانی بود ! مهمان نواز و دوست داشتنی . بعد از شام نمیدانم چطور خوابمان برد و صبح روز بعد به همراه دایی راهی میدان نقش جهان شدیم. عمارت عالی قاپو ، مسجد امام و بازار سرپوشیده اش را دیدیم ! ان همه رنگ و طرح در بازار دیوانه ام کرده بود . آقای همسر یک کیف سنتی برایم خرید که عاشقش شدم . قبلا هم یک بار دیگر امده بودم میدان نقش جهان ولی عالی قاپو نرفته بودیم . از بالای عمارت ، میدان بی نظیر بود . حوض ابی بزرگ پر آب ، وسط میدان بدجور خودنمایی میکرد. دیدن درشکه های اسب ، فضای سبز ، آدم را میبرد به گذشته های دور :) 



پله های عالی قاپو کاشی کاری شده بود با زمینه ی زرد رنگ و گل ها و بته جقه های آبی ! ترکیب رنگی بی نظیر ! انقدر همه چیز تازه جلوه میکرد که با هر پا گذاشتن روی پله ها آدم میترسید نکند گلهایش له شود ! در هر طبقه و در راه پله های عمارت پنجره هایی بود ! گاه مشبک که پرتوهای نور، لکه های روشنی را به داخل عمارت دعوت میکرد.



اردیبهشت بود! شهر اصفهان سبز و پر گل ! هوا کمی رو به گرمی میرفت با این حال همه چیز مطبوع بود در مسیر برگشت بستنی خریدیم . ناهار مهمان دایی بابا بودیم . و فهمیدم در آن شهر ، زن ها ، ناهارشان را با مهمان نمیخورند ، که در آشپزخانه و زودتر سرو میکنند . بعداز یک استراحت کوتاه ، عصر راهی سی و سه پل شدیم . هنوز از خانه دور نشده بودیم که یک پراید هاشبک زد به در عقب ماشین بابا و در رفت ! داداش پلاکش را حفظ کرده بود . زنگ زدیم پلیس و تا هاشبک را پیدا کنیم کمی وقتمان گرفته شد . بعد از آن دوباره راهی سی و سه پل شدیم . فضایی چشم نواز و دیدنی . یک طرف سی و سه پل همه اش سبز و بوستان بود . آسمان آبی که هر لحظه با نزدیکتر شدن غروب رنگش تیره تر و لاجوردی میشد ، و زاینده رودی پر آب و زنده :) چراغ های زرد روی هر پل و در هر طرف ، طاق های پل را شبیه محراب روشن کرده بود .


دایی برایمان رانی و کیک خریده بود . تا انجا که میتوانستم از همه جا عکس گرفتم! شب شده بود. قرار بود به همراه صاحبخانه برویم عروسی یکی از اقوام نزدیکشان . هر جایی آداب و رسوم خاص خودش را دارد ، اینجا اما رسمش زیاد جالب نبود و البته از نظر آداب غذا خوردن درست هم نبود! در این شهر میزهای شام را میچینند ولی بدون صندلی ! شام عروسی را ایستاده میخورند. همه مان هنگ کرده بودیم البته نتوانستیم ایستاده بخوریم رفتیم یک گوشه نشستیم و غذایمان را خوردیم. داداش وسطی هم که قسمت آقایان ایستاده غذا خورده بود دو ساعت بعد همه را گلاب به رویتان بالا آورد !!!!!! 

صبح روز بعد رفتیم سبزه میدان ، یک مقدار خرید کردیم و قبل از ظهر برگشتیم و همه با هم راهی یکی از شهرهای دیگر اصفهان شدیم . ناهار مهمان پسرخاله ی بابا بودیم ! بعد از ناهار و کمی گفتگو برگشتیم و مسافرت را پایان دادیم . 

در مسیر برگشت به زیارت عموی امام زمان عج رفتیم. و نماز مغرب و عشا را به همراه زیارتنامه ای مهمان حضرت معصومه سلام الله علیها بودیم . ساعت دو نصف شب بود با چشمانی که به زور باز نگه داشته بودیم رسیدیم خانه و لذت این سفر کوتاه را در خاطرمان جاودان کردیم :)

+ فسیروا فی الارض *_*

الحمدلله کما هو اهله :))))


بسم الله الرحمن الرحیم ./

کل کتابُ اگه بخوام تو یه خط تعریف کنم میگه : 

ذهنتو از چرت و پرتایی که به طور ناخودآگاه باور کردی رها کن ، ببین چه تغییری تو زندگیت میخوای بکنی و همین الان پاشو و عمل کن ! تامام


شعار کتاب اینه که : کمتر فکر کن و دل به زندگی بده ! البته منظورش از فکر کردن خودگویی های اشتباهه که تو ذهنت تکرار میشه مث من خنگم ، من نمیتونم ، من زشتم ، من چاقم ، من بلد نیستم و .

.

امتیازی که به کتاب میدم ۸ از ۱۰

و میگم × ارزش خریدن داره ×

.

۱۳۹۸/۲/۱۷


بسم الله الرحمن الرحیم ./

نوشتم : سلام رفیق ! مرسی هوامو داری » ولی پاکش کردم ! کسی واسه امام حسینش (ع) انقد عامیانه نمینویسه که . مینویسه ؟! ببخش اگه بی ادبی کردم جانا . آخه من که فراموشت میکنم خودت ، خودتو به یادم میاری . ینی من هی رفیق نیمه راه میشم و هی از اون جلو برمیگردی عقب دستمو میگیری میگی بیا جانم جا نمونی :( حالا که چشام خیس شد یاد پیاده روی اربعین افتادم که هر جا کم میاوردم میگفتم آقا توان من انقد بود بقیه ش با خودته . بعد انگار با یه نیروی مضاعف راه میرفتم .


اومدم بگم دیشب یه لحظه به ذهنم خطور کرد که این ماهم زودی تموم میشه بدون اینکه حتی یه دعای افتتاح خونده باشم ، دلم گرفت . ساعتای یک و نیم کارام تموم شد. میخواسم بخوابم اما گفتم لااقل تو ایام البیض یه دعا که میتونی بخونی هوم ؟! یه دعای مجیر خوندم بعدم خوابیدم .


خواب دیدم اومدم کربلا . اومدم تو حرم . اون قسمتی که قبل ضریحه ! یهههه کوچولو از ضریح دیده میشد ! نمیومدم تو . نمیومدم نزدیک . میگفتم بذار قشنگ لایق شم ، بذار اول آدم ِ اول راه شم تا بعد یه دل سیر بیام جلو و ضریحو بغل کنم ! یادم افتاد چند تا گلدون دارم . پنج تا ؟ یا هفت تا ؟ گلدونای خونه ی خودم بودن . با این تفاوت که خیلی خیلی تمیز بودن و گلهام سبزتر و باطراوت تر و براق از همیشه .یهو نشستم همونجا تو ضریح گلدونامو خوشگل چیدم تو مسیر عابرایی که میرن سمت ضریح . گفتم اینا رو میخوام هدیه بدم به امام حسین (ع) . و همونجا نشستم کنار گلدونام . یکی از خادما رو صدا زدم گفتم این گلا هدیه های منن . اینجا باشن ، وقتی که من رفتم یه جای خوب براشون پیدا کن که مزاحم زائرا نباشن . نشست کنارم گلدونامو نگاه کرد . گفت چقد نازن . خوشحال بودم . دیگه چیزی یادم نیست . فقط. کاش ! راستی الان سحر یکشنبه ست و تو برنامه ی هفتگی من ، یکشنبه ها روز رسیدگی به گلدوناست . آقا جونم ؟ دوست دارم . میدونی که .


بسم الله الرحمن الرحیم .

از روز قبل نخود و لوبیا خیسانده بودم و چند بار آبشان را عوض کرده بودم. حوالی ظهر گذاشتمشان بپزد. جزء قرآنم را خواندم بعد هم نماز و کم کم آماده شدیم برویم نمایشگاه بین المللی قرآن . 

هوا به شدت گرم بود. ساعت دو ظهر روز جمعه از خانه زدیم بیرون. حوالی ساعت سه همینطور که از زیر یکی از پل های روگذر رد میشدیم چشمم به بنر تبلیغاتی نمایشگاه خورد ! نوشته بود از ساعت ۱۷ تا ۲۴ !!!!

زود آمده بودیم دو ساعتی وقت داشتیم . رفتیم تجریش ! بازار تجریش انگار از همیشه شلوغ تر بود و قیمتها فضایی .نمیدانستیم بخندیم یا گریه کنیم ! البته کسی که تجریش زندگی میکند حتما توان خریدش هم به همان قیمت ها میخورد. برگ مو کیلویی ۵۰ تومن ! و من چقدر احساس قدرت میکردم که همسرم از تاک بزرگ خانه ی پدرش یک گونی برگ مو برایم آورده بود و همه را شسته و فریز کرده توی یخچالم داشتم :)))))

امامزاده صالح ، مزار شهید داریوش رضایی نژاد ، و دوباره گذر از مسیر بازار تا پارکینگ . این همه راه رفته بودیم از افتاب به سایه و از سایه به آفتاب ! هنوز ساعت ۴ بود ! کم کم راه افتادیم سمت مصلی . چهار و نیم مصلی بودیم. خلوت نمایشگاه حالم را بهم میزد در ذهنم مقایسه اش میکردم با نمایشگاه کتاب ! دلم گرفته بود . چقدر قرآن و حجاب غریب مانده ؟؟؟ چقدر همه چیز عجیب بود ! حتی فکری هم به ذهنم خطور نمیکرد محض دلگرمی و دلداری . ( همه ی این ها به خاطر این بود که ما در اوج گرما و خیلی زود رفته بودیم و ماه رمضان هم بود ! هر چه به غروب نزدیکتر میشدیم شلوغ تر میشد و خیلی ها هم بعد از افطار می آمدند .)

لاین اول مربوط به پرسش و پاسخ مذهبی بود هیچ کتاب دعا و قرآنی نبود !!! هنگ کرده بودیم که چرا هیچ خبری نیست ! بعد از یک چرخ کوتاه تازه مسیر قرآن ها و ادعیه و کتاب های مذهبی را پیدا کردیم ! و خوشحال و سرخوش و مستان که ادم ها اینجایند و اصلا نمایشگاه از فلان جا شروع می شود . 

طبقه ی بالا مربوط به عفاف و حجاب بود . انواع پارچه و چادر و روسری و ساق دست و . از همان هایی که ادم دوست دارد همه شان را داشته باشد . چادر بحرینی خریدم و روسری :) چنان کیفور که تمام خستگی و عطش روزه از ذهنم پاک شد . ساعت شش و نیم بود که کارمان تمام شد . هر چه میرفتیم جلو آدم بود ! انقدر آدم دیدم که دلم گرم شد! محوطه ی بیرون شلوغ شده بود بچه و مرد و زن ! خوشحال شدم و دوست داشتم باز هم شلوغ تر باشد آنقدر که نشود از جایت تکان بخوری.

چنددقیقه مانده به افطار رسیدیم. نخود و لوبیاها را بسته بندی کردم . افطار آماده کردم و سحری پختم و هلاک و خسته لبخند زدم :)

الحمدلله کما هو اهله :)


بسم الله الرحمن الرحیم ./

امروز جمعه ست یازدهم ماه رمضان و صبح با اسم مهدیار ( مهدی یار ) از خواب بیدار شدم ! نمیدونم تو خواب بودم یا بیداری اما مدام این اسم تو ذهنم تکرار میشد !!! مهدیار . یار حضرت مهدی (عج) ! چقد به دلم نشسته و فکر میکنم گزینه مناسبیه برای انتخاب اسم پسر !!!!

اللهم ارزقنا به من و همه ی دوستام :)


بسم الله الرحمن الرحیم ./

کل کتابُ اگه بخوام تو یه خط تعریف کنم میگه : 

ذهنتو از چرت و پرتایی که به طور ناخودآگاه باور کردی رها کن ، ببین چه تغییری تو زندگیت میخوای بکنی و همین الان پاشو و عمل کن ! تامام



شعار کتاب اینه که : کمتر فکر کن و دل به زندگی بده ! البته منظورش از فکر کردن خودگویی های اشتباهه که تو ذهنت تکرار میشه مث من خنگم ، من نمیتونم ، من زشتم ، من چاقم ، من بلد نیستم و .

.

امتیازی که به کتاب میدم ۸ از ۱۰

و میگم × ارزش خریدن داره ×

.

۱۳۹۸/۲/۱۷


بسم الله الرحمن الرحیم ./

امروز با اینکه کمی سرگیجه داشتم بعد از مدت ها نشستم پای چرخ خیاطی! کمدم را باز کردم چهار تا جعبه دارم ، توی دو تاشان تکه پارچه هایم را گذاشته ام و توی دو تا هم نمد . پارچه تریکوی کرم رنگی که برای بدن عروسک ها استفاده میکردم یک گوشه افتاده بود ! از وقتی عروازی را کنار گذاشته ام پارچه ها هم مثل چرخ خیاطی ام خاک میخورند .

امروز ولی همان پارچه تریکوی کرم رنگ را با دو نوار پارچه ای پهن چارخانه ی قرمز ترکیب کردم و برای همسر شلوارک راحتی دوختم . نمیتوانم بگویم همسرم چقدر خوشحال شد و همان لحظه پوشیدش و چند بار هم در آینه ورانداز کرد لباس را بعد از آن افتادم به جان پارچه خال خالی سورمه ای که مدت ها بود با فکر دوختن لباس برای محمد برایش نقشه کشیده بودم .

از آنجا که آموزش ها را از اینستاگرام و فضای مجازی یاد گرفته ام ، سایزبندی کودکان را هم با یک سرچ پیدا کردم . الگوی شلوارک را با کمک یکی از پیج ها کشیدم ، روی پارچه انداختم و

از ساعت دو پای کار بودم ، این بین یکی دو ساعت استراحت و دوباره تا ده شب مشغول و بالاخره چیزی که میخواستم درآمد . لباس شازده کوچولوی دلم را با روباه اهلی اش تمام کردم و انقدر خستگی اش برایم شیرین بود که هزار بار به عکسش نگاه کردم و لذت بردم .



راستی ؟ اگر بچه داشتم دارم شبیه مامان میشوم . و حالا میفهمم حال عاشقانه ی مامان را وقتی آن همه لباس برایم میدوخت و میبافت . دارم شبیه مامان میشوم و برایم در دنیا هیچ چیز شبیه مامان شدن نیست ، چرا که هیچکس را بزرگتر، مهربان تر و نزدیکتر از مامان نمیشناسم . دارم شبیه مامان میشوم . خدایا آیا من هم مامان می شوم ؟!

آقای پناهیان میگفت برای حاجتی نزد امام حسین علیه السلام رفتند ، ایشان پرسیدند آیا پیش از آنکه نزد من بیایی سراغ برادرم حسن علیه السلام نرفتی ؟ گفتند خیر !!! امام حسین علیه السلام فرمودند به سراغ ایشان بروید !!!!

امشب ولادت کریم کریمان است ، ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام ! و تا کنون هیچ حاجتی را برای واسطه گری پیش ایشان نبرده ام . چنددقیقه ی قبل جوجه نوشت زیارت ۳۶ ام ! برای حاجتم . آقای من ، کریم ِ کریمان ، پیش خدا میانجیگری میکنید ؟.

تولدتان مبارک


بسم الله الرحمن الرحیم ./

امشب بیشتر از همیشه با هم بازی کردیم . داره میخوابه ، دستای کوچولوشو برد بالا گفت برا عمه ! گفتم چی ؟ مامانش گفت داره برات دعا میکنه .

گفت برا عمه اومد .

مامانش گفت چی؟

گفت خانومه کو ؟

گفتم خانومه ؟ کدوم خانومه ؟

مامانش گفت دختره ؟

گفت اره .

مامانش گفت به نفع خودت کار نکنی . خندیدیم . 

خندیدم در حالیکه که گوشه ی چشمم اشکم میلرزید :)

+ محمد یاسین ۲ سال و یک ماهشه



بسم الله الرحمن الرحیم ./

قصه ازونجا شروع شد که اومدیم پارک ساعی ، تا یکی دو ساعت استراحت کنیم :) چشمم که خورد به مجسمه ی آقای ساعی ، دیدم یه گل کوچولو دادن دستش ! نمیدونم کی اینکارو کرده بود اما خیلی به دلم نشست ! مجسمه ای که رنگ و روش رفته بود با یه گل یه حال قشنگی داشت . 



گل رو برداشتم گفتم خب این سهم امروز منه باهاش عکس گرفتم ، هر جای پارک رفتم با خودم بردمش ، دست آخر که خواستیم برگردیم ، یه قسمت دیگه از پارک بودیم ، گل رو گذاشتم روی نیمکت ! برای نفر بعد :)) 



شاید بعد من یکی دیگه اون گل رو پیدا کنه و حالش خوب شه . 

خواستم بگم گاهی یه چیزایی تو زندگی هست ، که خیلی خیلی کوچیکن ، ممکنه حتی نبینی شون ! باید یاد بگیریم همین ها رو توی زندگیمون پیدا کنیم ، ازشون لذت ببریم و به دیگران هم ببخشیمشون


بسم الله الرحمن الرحیم ./

در حالیکه تو پارک ساعی قدم میزدیم تا زمان بگذره و آبجی از امتحان برگرده ، یکی از دوستام عکس بیبی چک اش رو با دو تا خط قرمز میفرسته و من تو همون حال تا آسمون میرم و برمیگردم زمین و قلبم تند میزنه و خنده و هیجان و بغض و شوقم یکی میشه . اونم منتظر نی نی بود ! 

فقط دارم به این فک میکنم که چرا دقیقا همین امروزی که من صبحش گریه کردم از دلتنگی برای نی نی ، این خبرو بهم داد ؟!

شاید باید خدا یه بار دیگه بهم نشون میداد که چقدر قشنگ تو زندگی تک تکمون هست . خدایا شکرت . همونجوری که شایسته ی شکر کردنه .

خدایا نی نی شو براش نگه دار ، بارداری و زایمان آسون بهش بده ، با یه نی نی خوشگل سالم مهربون . خدایا نذار گریه م بگیره ^______^


بسم الله الرحمن الرحیم ./

یک امتحانی هم هست بین المللی که بهش میگند آیلتس ! حدودا سه میلیون تومن قیمت داره و دو روز برگزار میشه . خواهر بزرگه آیلتس داره اومده تهران . از من هم خواسته بود بکوبم بیام پیشش که شب تنها نباشه . من هم کلی خوراکی و غذا جمع کردم اومدم پیشش . غصه داشتم که دو روز ، روزه م رو مجبورم بخورم چون مسافر میشدم . به هر حال اودم ! 

امروز امتحان اسپیکینگ داشت که میگفت مثل بلبل صحبت میکردم ! بعد از ظهر با هم رفتیم بیرون ! هفت تیر و کمی گردش ! لباس راحتی خریدیم و برای شام پیتزا . از بیخوابی دیشب و خستگی امروز ، حالش بد شد . شام نخورد من هم نصف پیتزا رو خوردم بقیه اشُ انداختم توی سطل نان ! ساعت ده بود که مقاومتش رو شکستم و بعد از چند بار گفتن بالاخره راضی شد بریم درمانگاه . زیاد دور نبود ، پانزده دقیقه ای پیاده روی کردیم تا درمانگاهُ پیدا کردیم . آمپول و سرم و دارو داشت . داروخانه یکم دور بود . گفتند از سرم های درمانگاه میزنیم براتون تا سرم تمام می شه شما برو و داروها رو بگیر بیار. بیمار ِ آقایی که در حال تمام شدن سرمش بود گفت خانمو تنها نفرستیدمن میرم داروهای خودمو بگیرم مال ایشونم میگیرم !

فقط خدا میدونه که چه لطف بزرگی کرده بود به من ! که ساعت یازده شب ، تنها راه نیفتم توی شهر غریب دنبال داروخانه !!!!!!! [ خدایا خیر دنیا و آخرت را براشون جاری کن ] . 

داروهامونو گرفت و سرم خواهر بزرگه تمام شد و اومدیم محل اسکان! خوابم نمیبره و همه اش فکر میکنم فردا حال خواهرم چطور میشه ؟ امتحانش چی ؟

خدایا خودت کمک کن .

+ عذاب وجدانم برای روزه خوردنم و مسافر شدنم از بین رفت ! خواهرم به من احتیاج داشت . باید کنارش میبودم . خدایا ببخش خودت که میدونی چقدر دوستت دارم مهربوووون !


بسم الله الرحمن الرحیم./

هشتمین کتاب سال ۹۸ ، خیلی سریع خونده شد ! علی رغم اینکه اولین کتابی بود که به سبک نمایشنامه میخوندم ، هنوزم باورم نمیشه ۱۸۰ صفحه رو دو ساعته تموم کردم هیچوقت فک نمیکردم از خوندن نمایشنامه لذت ببرم اما حالا میتونم به جرات بگم که در نوع خودش بینظیر بود . . کتاب کرشمه ی خسروانی درباره شهوت و مستی بی اندازه یزید لعنت الله علیه هست که همسر والی عراق رو جایی میبینه و شهوت کورش میکنه و میگه هر جور شده باید این زن رو به دست بیارم. . معاویه پدر یزید ( و باز هم لعنت الله علیه ) با هزار تا مکر و حیله یه کاری میکنه که شوهر اون زن ، زنش رو طلاق میده و بعد میخوان اون زن رو برای یزید خواستگاری کنن . اما این وسط یه ماجرایی پیش میاد بقیه شو نمیگم  



فقط بگم همیشه پای مردانگی یک مرد در میان است و ایشون کسی نیست جز : #حسین_بن_علی_علیه_السلام . . . قیمت کتاب : ۱۴ تومان امتیاز من به این کتاب : ۱۰ از ۱۰


بسم الله الرحمن الرحیم ./

هفتمین کتاب سال ۹۸ ! بی نظیر بود . همونقدر که بگم ۲۵۰ صفحه رو کمتر از یه نصف روز خوندم کافیه برای خوب بودن و روون بودن و محسوس بودن متن کتاب ❤ . کتاب خاطرات سفیر مجموعه ی خاطرات خانم نیلوفر شادمهری هست که برای تحصیل مقطع دکتری به فرانسه رفتن ! اما با همون ظاهر محجبه و موجه و متدین . . هر خاطره شامل شش یا هفت صفحه ست که شامل اتفاقات خوابگاه ، مباحثی که درباره نوع پوشش و اسلام و ایران از طرف فرانسوی های مسیحی و لاییک و عرب های ظاهرا مسلمون و یا اهل تسنن. شروع میشه و خانم شادمهری خیلی قانع کننده جواب همه ی سوالات رو میدن و گاها متن رمان همراه با طنزهایی هست که خنده به لبتون میاد . . خوندن این کتاب کمک میکنه بدونید اوضاع در خارج از کشور چطوره و مردم تو چه خلأیی از معنویت دارن زندگی میکنن و همینطور آشنایی با دیدگاهشون به ایران و اسلام . 



این کتاب رو به همه مخصوصا کسایی که درباره اسلام و شیعه اطلاعات کامل ندارن و کسایی که میخوان درباره حجاب متقاعد بشن ، توصیه اکید میکنم . . امتیاز من به کتاب : ۱۰ از ۱۰ قیمت : ۲۰ هزار تومان . ۹۸/۲/۲۳


بسم الله الرحمن الرحیم ./

ششمین کتاب سال ۹۸ هم خونده شد :) کتابی که داستانش رو به صورت معما شروع میکنه و با طرح سوال و سرنخ ها مجبورت میکنه بشینی پاش تا بفهمی آخرش چی میشه !!! داستانی که اوایلش معماگونه ست و اواسطش به عاشقانه ترین حالت ممکن اشکت رو درمیاره و بعد از اون وارد مساله ی مهمی میشه ! زندگی» نگاه زیبا به جزئیات زندگی و عشق از نکات مثبت این کتابه . نگاه به ستاره های آسمون ، به جزئیات یک گل ، به یه زنبور کوچیک ، به عشق و لذت بردن از کوچیکترین حرکات و جزئیات وجود معشوق و در نهایت رسیدن به این نکته که ما چقد خوش شانسیم که شانس زنده بودن و زندگی کردن توی این دنیا رو داریم .



 البته این داستان از نظر من یه ایراد داشت و اونم اینکه پدر جرج اعتقادی به جهان آخرت نداشت ، باز هم این به اعتقادات نویسنده برمیگرده اما اگه پدر جرج اعتقادت معنوی داشت قطعا مرگش براش قابل قبول تر و زندگیش قشنگ تر میشد :) . سوالی که در پایان کتاب جُرج پونزده ساله باید بهش جواب بده اینه که حاضری زندگی کردن رو انتخاب کنی بدون اینکه بدونی کی متولد میشی و کی میمیری و چقد فرصت و امکانات داری ؟! تولدت رو انتخاب میکردی حال اینکه باید یه روز بمیری و از هر چیزی که دوست داری دست بکشی؟ . . + جواب من هم به انتخاب زنده بودن و زندگی کردن مثبته ! من وجود دارم و مطمعنم این بهترین هدیه خداست شما به این سوال چه جوابی میدین ؟ فرض کنید هنوز به دنیا نیومدین و ازتون میپرسن میخوای متولد شی؟ چی میگین؟ . . قیمت کتاب : ۲۰ هزار تومان امتیاز من به کتاب : ۷ از ۱۰ ۱۳۹۸/۲/۲۲


بسم الله الرحمن الرحیم ./

پنجمین کتاب سال ۹۸ هم تموم شد :) کتابی که یکی دو ساعته میشه خوندش ! بعد از خوندن این کتاب فهمیدم چقدر انتخابم تو مسیر زندگی و هدفی که پیش رو دارم درسته و اطمینان پیدا کردم به راهم ! این کتاب مجموعه ای از سخنرانی های رهبری و امام خمینی (ره) درباره ی زن هست که به همت آقای پناهیان گردآوری شده . . تو این کتاب ارزش و قدرت زن ها از نظر اسلام بیان شده و زن رو از نگاه کالا بودن بیرون آورده و قدرت روحی و معنوی زن رو به رخ تمام جهان میکشه ! و وظیفه ی اصلی زن رو هم پایه ی کار پیامبران که تربیت انسان های والاست قرار میده :) . با خوندنش به زن بودنتون افتخار میکنید و اینکه چقدر نگاه و دید اسلام متفاوت تر و ارزشمندتر از نگاه عامیانه ایه که این روزها تو جامعه جا افتاده . .



 + فقط یه ایراد کوچیک داره این کتاب که چون متن اصلی سخنرانی اورده شده بعضی از جملات در بخش های مختلف تکراری ان . که این توی کلام عیب نیست ولی وقتی به صورت نوشتار درمیاد باید تصحیح شده تر باشه . ۱۳۹۸/۲/۱۹ . .


 √ امتیاز من به این کتاب ۹ از ۱۰ 

√ ارزش خریدن دارد. 

√ قیمت کتاب ۷ هزار تومان .


بسم الله الرحمن الرحیم ./

امشب بیشتر از همیشه با هم بازی کردیم . داره میخوابه ، دستای کوچولوشو برد بالا گفت برا عمه ! گفتم چی ؟ مامانش گفت داره برات دعا میکنه .

گفت برا عمه اومد .

مامانش گفت چی؟

گفت خانومه کو ؟

گفتم خانومه ؟ کدوم خانومه ؟

مامانش گفت دختره ؟

گفت اره .

مامانش گفت به نفع خودت کار نکنی . خندیدیم . 

خندیدم در حالیکه که گوشه ی چشمم اشکم میلرزید :)

+ محمد یاسین ۲ سال و یک ماهشه



بسم الله الرحمن الرحیم ./

هی رفتم تو دیوار اجاره مسی ها رو نگاه کردم هی از قیمتای وحشتناک دلم لرزید ! هزار جور فکر و خیال اومد تو سرم ، هزار تا غم ، کلی استرس ! حتی یه لحظه گفتم تو این اوضاع بچه خواستنت چیه اخه ؟! تهشم به همسری گفتم فک کنم دارم افسردگی میگیرم . 

آخه لعنتی هنوز سه ماه دیگه تا مهلت خونه مونده ! سه ماه رو خوش باش ! برا بعدش هم خدا هست . خدای بزرگ هست . خدای بزرگ کریم و بخشنده ی همیشه حواسش جمع بنده هاش ، هست و هست و هست .

- رب انزلنی منزلا مبارکا و انت خیر المنزلین -


بسم الله الرحمن الرحیم ./



همه‌کس‌ کشیده محمل به جناب‌ کبریایت  

من و خجلت سجودی‌که نریخت‌گل به پایت  

نه به خاک دربسودم نه به سنگش آزمودم

به‌کجا برم سری راکه نکرده‌ام فدایت 

 نشود خمار شبنم می جام انفعالم 

 چو سحر چه مغز چیند سر خالی از هوایت 

 طرب بهار امکان به چه حسرتم فریبد 

 به بر خیال دارم‌ گل رنگی از قبایت 

 هوس دماغ شاهی چه خیال دارد اینجا 

 به فلک فرو نیاید سرکاسهٔ گدایت 

 به بهار نکته سازم ز بهشت بی‌نیازم 

 چمن‌آفرین نازم به تصور لقایت 

 نتوان کشید دامن ز غبار مستمندان 

 بخرام و نازها کن سر ما و نقش پایت  

نفس از تو صبح خرمن نگه از تو گل به دامن 

 تویی آنکه در بر من تهی از من است جایت 

 ز وصال بی‌حضورم به پیام ناصبورم  

چقدر ز خویش دورم ‌که به من رسد صدایت 

 نفس هوس‌خیالان به هزار نغمه صرف است 

 سر دردسر ندارم من بیدل و دعایت     .

بیدل دهلوی »

خدایا تقدیر ما رو همه ی خیرات دنیا و اخرت بنویس و اللهم عجل لولیک الفرج .


بسم الله الرحمن الرحیم ./

اومدیم شمال خونه باباییم. آخرین سحر این ماه مبارک رو . یه حال غریبی دارم! عجیب هم نیست. یه دل پر از خواسته. یه دنیا حسرت به اندازه تمام ِ دعای افتتاح و ابوحمزه و دعاهای سحری که نخوندم. به اندازه ی سی تا ۲۴ ساعتی که فرصت داشتم و ندیدمشون. حس کسی که تو جلسه کنکوره ، هنوز اختصاصی ها رو خوب نرسیده تست بزنه و یهو میگن برگه ها بالا ! حس غربت . یه حس داغون . یه چشم خیس و یه گلوی باد کرده و یه سر پر درد .

آخه من دوستت داشتم میشه نری ؟ غر زدم سرت گفتم گرمه . میشه نری؟ گفتم آخ ضعف کردم چقد تو الی ، چقد تو بِلی . حالا تو بموووون. میشه نری؟ گفتم چه وقت اومدنت بود میخواستیم بریم بیرون و تفریح . میشه نری؟ با همه غرغرام ولی . میشه نری؟ بغضم ترکیده دارم های های میبارم میشه نری ؟ رفتی ؟ برو ولی زود برگرد. اومدی گناهامونو بشوری ببری باهات خوب تا نکردم میشه نری ؟ هر چی که دورم کرده ازش با خودت ببر . رفتی ؟ این کیسه گناهام ، اون کیسه ی دعاهام. یکیو بنداز این دوشت ، یکی اون دوشت . تو که میری اینا رو با خودت میبری ؟! 

یا اللهُ . بمحمدٍ و بعلیٍ و بفاطمةَ و بالحسن و بالحسین و بالحجة . آرومم کن . این دل آشوبمو. 


بسم الله الرحمن الرحیم ./

خونه بابا اینا یه جاییه که ازهر طرف نیم ساعت که با ماشین بریم میرسیم تو دل یکی از جنگلامون . امروز رفتیم محمدآباد . جوج زدیم ، ساعتی بر لب رود نشستیم و گذر اب و عمر دیدیم و یه چند تا عکس گرفتیم و خوش بودیم. 



و من دارم فک میکنم فردا که برگردیم تهران چقد دلتنگ میشم . دیشب بابا میگفت وابسته تون شدیم . هی بیاین . دلمون تنگ میشه ! و من از دیشب حس میکنم دلتنگم !


بسم الله الرحمن الرحیم ./

دیروز به فاصله ی چند ساعت چندین بار ازت پرسیدم : خدایا تو مگه منو دوس نداری؟! و بعد بدون اینکه منتظر جوابی باشم چه از آسمون چه از ذهن آشفته ی خودم ، از کنارش گذشتم . 

خدایا نمیدونم دیگه چه جوری باید باشم . دارم خسته میشم . تو نذار ! تو مگه منو دوس نداری ؟!

+ به یه مدت برای خودم بودن احتیاج دارم . 


بسم الله الرحمن الرحیم ./

تو سرچای اینستام اومده بود. چند تا عکس و یه کلیپ از پدر و مادرش دیدم ، حوالی شبای قدر بود ، ایلین پنج ساله با اون موهای بلند و و چتری های جلوی پیشونیش ، و اون چشای سبز مظلومش ، رو تخت بیمارستان و منتظر اهدای یه قلب بود ، دکترا گفته بودن فقط ده روز دیگه مهلت داره برای پیوند و اگه پیوند نشه . اون روز براش اشک ریختم ، برای دختری که هیچوقت ندیده بودمش هیچوقت صداشو نشنیده بودم اشک ریختم چون نگاهش دیوونم کرده بود . چون اونقدر مظلومانه داشت بهم نگاه میکرد که حس کردم میگه برام دعا کن . شایدم میگفت برای مامان بابام دعا کن . نمیدونم ولی دلمو برد .

شب عید فطر یه قلب برای آیلین پیدا شد . چقدر خوشحال بودم از اینکه خدا بهمون عیدی داده ! اونم یه قلب . ساعتها تو اتاق عمل بود . عمل موفقیت امیزش همه رو خوشحال کرده بود . اما حال آیلین زیاد خوب نبود .

امروز که پیجشو باز کردم . خبر پر کشیدن آیلین رو دیدم و ازون موقع همش دارم فک میکنم اگه قرار بود بره خب چرا قلب پیدا شد ؟! اگه قرار بود بره چرا امید ؟ اگه حکمت خدا رو بذارم کنار ، حس میکنم مث اینه که پدر و مادر آیلین اگه قرار بود از طبقه دوم ساختمون بیفتن زمین و بشکنن ، حالا انگار بردنشون از طبقه دهم پرت کردن .

خدایا ما رو انقد سخت امتحان نکن ، خیلی ضعیف تر از اونی هستیم که فک میکنیم . خدایا به پدر و مادر این فرشته کوچولو صبر بده و خودت مرهم دلشون باش . خدایا . خدایا ببخش اگه تو حرفام جسارت کردم . حکمتتو شکر . حکمتی که هممون ازش بیخبریم .

ربنا هب لنا من ازواجنا و ذریاتنا قرة اعین ، و اجعلنا للمتقین اماما .


بسم الله الرحمن الرحیم ./

داشت برام حرفاشو مینوشت که آرومم کنه ، نوشته بود میترسم از حرفام ناراحت شی و فک کنی دارم شعار میدم ، اما من آروم بودم و مدت ها بود داشتم حرفاشو زندگی میکردم :))) براش نوشتم :

نه عزیزم اصلا ناراحت نشدم دقیقا حرفاتو میفهمم برای همینم هست که وقتی دلگیرم نمیام چیزی بگم تو گروه چون نمیخوام حتی ذره ای ناشکری کنم ، اینایی که گفتم خیلی مسائل سطحی هستن . دیشب با گریه خوابیدم اما قبلش برای خدا نوشتم ، برای تک تک نعمتاش شکرش کردم ، برای چیزایی که اذیتم میکرد چه در درون خودم و چه بیرون استغفار کردم . و عمیقا به حرفات اعتقاد دارم . اما دلگرفتگی جزئی از زندگی همه ی آدماست و اون چیزی که مهمه هنر مقابله کردن باهاشه ، و خدا رو شکر من این هنر رو تا حدی یاد گرفتم ، یه زمانی با عروسکا ، الان با لباس دوختن . امروز وقتی داشتم استین رو وصل میکردم گفتم با چه اعتماد به نفسی ام سفارش مردم رو قبول میکنی در حالیکه حرفه ای هم نیستی . ولی همین که مسئولیتی رو قبول میکنم و باهاش سرگرم میشم و ازش لذت میبرم خودش رهام میکنه توی یه دنیای دیگه . پستی که دیروز بعدازظهر گذاشته بودم اینستا رو برای آدینه فرستادم و گفتم هر کی اینو ببینه عمرا باورش بشه من ذره ای غم یا غصه تو دلم باشه . چون یادگرفتم تا زمانی که حتی ذره ای توان دارم ، برای حال خوب خودم و خانواده م تلاش کنم و نذارم هیچی اونقدر داغونم کنه که نتونم هر صبح از دیدن یه روزه تازه لذت ببرم مرسی که هستی روشنک جان با ترس حرف نزن چون من واقعا حرفایی که میزنی رو دارم عملی میکنم تو زندگیم


+ اینو گذاشتم اینحا که اگه یه روز کم آوردم بیام بخونمش و برگردم به خودم . به خود ِ قوی ِ خودم :*


بسم الله الرحمن الرحیم ./


هانیل فرشته ای است آبی رنگ و موافق با طبع لطیف نه. این فرشته،ملکی  است که خداوند او را در دنیا مامور رسیدگی به امور ن کرده است. هانیل همراه همیشگی ن و دختران است و حتی در مواقع دشواری مثل به دنیا آوردن فرزند به کمک خانم هایی می آید که قرار است از این به بعد مادر باشند.

بعد اگه دوقلو داشتم و قرار نبود فاطمه و زهرا باشند قطعا ، هانیل و هانا بودن خب که


بسم الله الرحمن الرحیم ./

خب دیشب حضرت آقا ساعت ۸ از سر کار اومد ، ما هم طاقت نداشتیم دیگه بمونیم و فردا حرکت کنیم با خستگی تمام ساعت ۹ حرکت کردیم الانم مسیر ۷ ساعته رو ، ۸ ساعته که تو راهیم و هنوز دو سه ساعت دیگه مونده برسیم و اینکه ازین ۸ ساعت ۴ ساعتشو هی زدیم بغل خوابیدیم تو ماشین به حالت مچاله و هر بار بیشتر به عمق فاجعه ی {غلط کردم صبر نکردم فردا شه } ، پی‌بردیم ‍♀ _ صدای خر و پف ِ حضار _

تامام./


بسم الله الرحمن الرحیم ./

خیلی خودجوش و یهویی رو آوردم به خیاطی بدون اینکه برم کلاس ، یه چیزایی یاد گرفتم ! گفتم چه کنم چه نکنم ؟! پیج زدم و شروع کردم به جای ساخت عروسک ، خیاطی کودک انجام بدم و خرسندم اما باید به خودم قول بدم آدم باشم ، مث دیروز اینهمه یکسره کار نکنم ! پدر کمر و زیر شکممو دراوردم انقد که نشستم پای چرخ !!!

خدایا شکرت هم :)



اینم آیدی اینستاگرام و تلگرامش : @gom_j_sh


بسم الله الرحمن الرحیم ./

صبح جمعه مون شاد شروع شد و بعد از دو سه ساعت ، خورد تو برجکم. اما خدا نذاشت ضد حال همینجوری بمونه. خونواده و خواهربرادرا رو جمع کردیم و مهمونشون کردیم جنگل ، رفتیم محمد آباد بساطمونو لب آب زیر سایه ی درختا پهن کردیم ، کلی گفتیم و خندیدیم و عکس گرفتیم و خوشحال بودیم و لذت بردیم از زندگی ، از لحظه هامون  از خانواده ، از سلامتی و .

چه نعمتی ازین بالاتر ؟ 

اینکه بعد از دو سه سال ، خشک شدن یه سری از چشمه ها ، کم آب شدن رودخونه و خشک شدنش تو یه سری قسمتا ، مایه ی فرح و شادی بود که ببینیم با بارونای امسال دوباره پرآب شدن *____* خدایا شکرت . اگه هزار سال هم تمام وقت شکرت کنم کمه :)


آخرین روز بهارمون ، سبز بود :) داداش مصطفی تقریبا همه رو خیس کرد ، حتی بابا رو ، بابا هم اومددنبالش کنه ، دمپایی داداش که خیس بود توی پاش سر خورد و به طرز داغونی پخش زمین شد حضرت آقا هم کلا سر تا پا خیس خیس بود . :))))



بسم الله الرحمن الرحیم ./

اصولا وقتی میایم مرخصی و مخصوصا اگه شمال باشیم تو خونه بند نمیشیم ، نمیتونم ، تهران که هستم خیلی تو خونه ام ، میام اینجا تلافی میکنم . رفتیم النگ دره ، انقد ذوق زده شدم که روزای زوج جنگل برای ماشینا بسته میشه و فقط مخصوص پیاده روی و دوچرخه سواریه ، این شد که بعد دو سه سال دوباره سوار دوچرخه شدم ! خب خیلی زود نفسم بند اومد ، پاهام کشش نداشت مخصوصا اینکه جاده ی جنگل خیلی سربالایی و پایینی داشت یکم دوچرخه سواریش سخت بود، اما بی نهایت تجربه ی شیرین و دلچسبی بود برای هر دومون. نیم ساعت دوچرخه سواری کاری باهامون کرد که صورتامون مثل لبو شده بود و خیس عرق و نفسا بالا نمیومد ! البته به خاطر گرمی هوا هم بود که حالت تهوع هم گرفتیم ! بعد از دوچرخه سواری رفتیم ناهارخوران یکم تو سایه درختا نشستیم و اب زدیم به دست و صورت و استراحت کردیم ،بعدم مستقیم رفتیم سینما تگزاس ۲ رو دیدیم که خیلی مزخرف بود! نمیدونم چرا طنزای سینما انقد بی حیا و لاابالیه ، زیادم خنده دار نبود خلاصه که آشغال بود   ناهار هم بیرون خوردیم و خسته و کوفته ولی خوشحال اومدیم خونه :)

مهلا پی ام میداد که کجایی بیا بریم بیرون! گفتم جآن؟ تو مگه تهران نیستی؟ گفت نه اومدم گرگان . خلاصه که برای فرداش باهم قرار گذاشتیم



این شد که ساعت ۸ و نیم رفتیم آزمایش حضرت اقا رو انجام دادیم و ازونجام دنبال مهلا و با هم رفتیم کل گرگانو گشتیم تا کوی محتشم رو با پله های رنگی رنگیش پیدا کنیم آخرشم پیدا کردیم و چه جایی بود ازونجام رفتیم بندرترکمن ! تو ظل (ذ _ ز _ ض ) گرما . مهلا دوربینشو آورده بود کلی ازمون عکس‌گرفت بعد ازونجا رفتیم ناهارخوران ، ایندفه رفتیم پایین و لب رودخونه ! بعد من بچه اینجام و این همه سال نمیدونستم ناهارخوران رودخونه داره پاهامونو زدیم تو آب و کلی کیف کردیم :)))) کلی با مهلا و آقا مسخره بازی دراوردیم و خندیدیم . ناهار بچه ها رو مهمون کردم ما که پیتزامون همش پنیرپیتزای خالی بود باز ساندویچ حضرت آقا بهتر بود روز خیلی خوبی بود .فقط باید براش بگم : الحمدلله کما هو اهله :*



بسم الله الرحمن الرحیم./

بابا از خودت یاد گرفتم محبت به پدر رو ، از خودت یاد گرفتم عشق به همسر رو ، از تو یاد گرفتم بخشندگی رو ، تلاش رو ، شوخ طبعی در عین متانت رو . بابا فدای اون چشمای عسلیت بشم ! قربون خستگیات برم . بابا جوونیت رو به پامون ریختی و حالا که چند تا خط کوچیک افتاده رو پیشونیت ، هنوزم حواست به تک تکمون هست . که کم نداشته باشیم ، که کم نیاریم . بابا شما خیلی بزرگی ! و من شاید خیلی دیر فهمیدم چقدر عاشقتم . اما شما بابا هنوز و تا همیشه همونی هستی که از یه بابا انتظار میره ، همیشه بابای خوبمون بمون . بمون تا زنده ایم . بمون برامون . دل جوجه هات به تو خوشه ! بابا همه ی آخر هفته هایی که میایم شمال به امید دیدن روی ماه شماست . که دلمون گرمه به بودنت . بابا بعضی وقتا که کنارتم هم دلم برات تنگ میشه بابا تو عشقی ، تو خود خود عشقی تولدت مبارک عاشق ترین بابای دنیا ♥ 



۱۳۹۸/۴/۱۰ ممنونم ازت همسر مهربونم بابت کیک ♥


بسم الله الرحمن الرحیم ./

حقیقت این است که از ماه ها قبل برای حاجتی ، دوست مشهدی ام چله ی زیارت امام رضا علیه السلام را برایم انجام میداد. هر بار حرم میرفت یک زیارت هم برای من . ای شد که عادت کرده بودم ، زیارت ها را میشمردم ، بی انکه سختی ای در این چله بکشم ، بارش به دوش رفیق بود و حاجتش از دل من ! بهش فکر که میکنم خجالت میکشم با این همه . چهلمین زیارت افتاده بود در ایام عید فطر ! همان روزها دوست مشهدی ام در حرم اعتکاف بود. حتی تا چند روز بعدش هم نمیدانستم که آخرین زیارت از چله ام در چنین شبی در چنان موقعیتی هدیه شده به امام زمان (عج).

منتظر دریافت حاجتم بودم باورم شده بودم در همان زمانی که منتظرش هستم دست اجابتم پر میشود .

شب های زیادی را بی قراری کردم ، شب های زیادی دلم گرفته بود و چشمهایم مثل ابر بهار در آخرین روزهای بهار میبارید. شب های زیادی به خودم پیچیدم و احساس و فکرم را به آشفتگی آمیختم. 

درست در لحظه ای که بیشتر از همیشه حرم لازم بودم یک بار دیگر دعوتم کرد. امام ِ رئوفم . جانِ جان . میخواست با دست های مهربان ِ خودش آرامم کند. باید دست میکشید به سر پر دردم ، و چه دستی جز او میتوانست ذهن آشفته ام را کند ، چه کسی جز او میتوانست قلب فشرده ام را التیام بخشد؟ او که هر چه خواسته بودم از خوان ِ رأفتش بود . میخواست که حسن ختام چله ام با پاهای خودم زیارتش کنم نمیدانم چه خیری بود در این زیارت ، اما اگر بگویم از همان لحظه که وارد مشهد شدیم تمام دغدغه ها ، مشغله ها ، دل آشفتگی ها ، پریشانی ، تشویش و اضطراب و غصه هایم پرکشید و رفت ، کج نگفته ام . 

میخواست آرامم کند، تا روزی که اجابت شوم . آرامم کرد! منتظر می مانم برای اجابتم. و الحمدلله کما هو اهله :) السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا المرتضی




و پیرمرد در آغوش صبح نیشابور

هزار غصه ناگفته را بغل کرده


شروع کرد و به من گفت از خدا که خدا

بدون واسطه او را کجا بغل کرده


شکست شاخه ی گردو و من نیفتادم

خدا همیشه مرا بی هوا بغل کرده


خداست سایه ی افرا و نارون که مرا

بدون منت و بی ادعا بغل کرده


درخت بید که افتاده و نمی افتد

فرشته اش به دو دست دعا بغل کرده


جدال شعله ی فانوس و باد را می گفت

ببین چگونه خدا را خدا بغل کرده


خدا توکل آبادی است اگر هنوز

قنات گل شده را روستا بغل کرده


درست آن طرف تپه ی سلام کسی است

که هرکسی که زمین خورده را بغل کرده


به خویش آمدم آن لحظه ای که حس کردم

مرا ضریح رضا (ع) بغل کرد


بسم الله الرحمن الرحیم ./

شب را توی پارک نزدیک ساحل داخل شهر به صبح رساندیم ! صبح رفتیم فریدونکنار و خرید . و ظهر برگشتیم . به همین سادگی !



 عکس زیاد گرفته بودیم، در ساحل سنگی با بتون های بزرگ رنگی اش ، ساحل شنی با قایق های زرد و سبز و آبی و سرخش ، با کف ساحل ، موج دریا ، صدف های جفت شده ، عینک آفتابی زده بودیم که چشمهامان از شدت نور در عکس ها لوچ نیفتد ! لبخندهایمان را پررنگ کرده بودیم و عکس گرفته بودیم! هزار جور ژستی که شبیه هیچکدام از لحظه های زندگیمان نبود. و من از میان تمام عکس ها همین یک را انتخاب کردم! همینکه ژستش ، ژست ِ مثلا حواسمون نیست» نبوده ! بلکه واقعا حواسمان نبوده و خودمان بودیم. همینکه خنده های از ته دلمان در لبخند ژد تصنعی پنهان نشده ! همینکه نگران ِ کج شدن ِ حالت بالای روسری ام نبودم ، یا نگران نیم کیلو شنی که پاچه ی شلوارم را سنگین میکرد . خودم بودم ، خود واقعی ِ راحت ِ خوشحالی که غم دنیا را پرت کرده گوشه ای و دل را به دریا زده بود تا زمان و مکانش را زندگی کند . تا بهترین ِ خودش باشد برای دلِ خودش ! مهم نیست دیگران چه فکر میکنند ، خودت باش ، بهترین ِ خودت باش . در هر زمانی . در هر مکانی . نهایت لذت را ببر از تمام نعمت هایی که به تو بخشیده شده . این بهترین نوع شکرگزاری ست


بسم الله الرحمن الرحیم./

سه شنبه ساعت ۱۱ بی هوا ناهار ساده ای آماده کردم ، ساعت ۱۲:۳۰ راه افتادیم ، البته به همراه خواهرشوهرم. ساعت ۴ بابلسر بودیم. رفتیم ساحل پشت خوابگاه دورام دانشجوییم ، به مرانب تمیزتر و خلوت تر از سواحل داخل شهر است . آب بازی کردیم . عکس‌گرفتیم . خیس شدیم و لذت بردیم ! زندگی بود اصلا کاش احوال خوش آدم تمام نمیشد . کاش :)


 گاه باید شعر ورزید و بی وزن و قافیه عشق سرود درست شبیه موجهای حواشی ساحل باید از ابی ها آمد و سرودی سپید را در بند بندِ واژه ها به اسارت برد و بالِ مرغانِ دریا را ، با دستهای باد آشتی داد . گاه باید دریا را غرق کرد در وَهمِ اندیشیدن به آسمان و آبی ها را باید که مُرد بیا ای مهربان بیا و به لبخندی لبانت را روشن کن به برقِ نگاهِ خسته ام بیا و آبی های عشق را سرودی سپید بخوان . .


بسم الله الرحمن الرحیم ./

نهمین کتاب در سال ۹۸ نام کتاب : قصه ی دلبری نویسنده : محمدعلی جعفری موضوع : زندگی عاشقانه ی شهید مدافع حرم ، محمدحسین محمدخانی :) امتیاز من به کتاب ۷ از۱۰ 


 از نقاط مثبت کتاب میتونم به نثر روان و منسجم و حجم مناسب کتاب اشاره کنم. با خدا بودن ، و برای خدا کار کردن و توسل به ائمه و شهدا در همه ی امور زندگی :) انتقادم از همسران شهدا اینه که عاشقانه های زندگی شخصی با همسرشون رو انقدر با آب و تاب به صورت کتاب در نیارند ، اولا ، به خاطر اینکه درصدی از خواننده ها اگر متاهل باشن ، مدام با خودشون فکر میکنن چرا زندگی ما اینجوری نیست ، چرا همسر ما برامون فلان کار رو نمیکنه ، چرا هر هفته با دسته گل نمیاد خونه ، چرا اینجوری نیست، اونجوری نیست . و اگر مجرد باشن هم سطح توقعشون بالا میره و با آرزوی چنین خواستگاری ، ممکنه خیلی از خواستگارهاشون رو رد کنن !!! و یا حسرت زندگیشونو بخورن . به نظر من کتاب هایی که درباره شهدا نوشته میشن ، علی رغم بیان ویژگی های خوب و مثبت شهدا باید یه جوری باشه که بتونیم مثل یه آدم عادی فرض کنیم شهید رو نه فرشته ای از فرشته های خدا که به ظاهر ِ انسان درومده انگار از بدو تولد عاشق و معصوم بوده و هست !!! خوبه که باور کنیم خیلی از شهدا مثل خود ما هستن ، آدمای معمولی . اینجوری لااقل از ارزوی شهادت کردن شرم نمیکنیم !!!


بسم الله الرحمن الرحیم ./

درحالیکه رو به روی دریچه ی کولر آبی دراز کشیده بودم و در اینستاگرام این پیج و آن پیج را بالا پایین میکردم ، پست سونوگرافی یکی از دوستانم بالای صفحه ام پیدا شد ! نمیدانم چه کنش و واکنشی بود ، نمیدانم چه تغییری در تمام وجودم پدید آمد ، نمیدانم چه سوخت و سازی بود ، هر چه بود دست هایم را به لرزش وا داشت و قلبم را فشرد ! اشکی گوشه ی چشمم بین پایین آمدن و نیامدن دل دل میکرد ! 

حالم را که دید پرسید چیزی شده ؟ گفتم نه ! پرسید چرا بهم ریختی ؟ گفتم هیچی .هیچی گفتن ِ با بغضم همانا و سرازیر شدن اشک هایم همانا .

دوستم عکس سونوگرافی بچه شو گذاشته ، دلم خواست .

بغلم کرد ! اشکهایم را پاک کرد. نوبت تو هم میشه ، که شبا نتونی بخوابی . با خنده گفتم : که بگم غلط کردم ؟.

که بگی غلط کردم . گریه نکن !!!

خدایا شکرت که بعد از ۲۶ سال تنهایی گریستن ،  کسی هست که از هزار گریه ،  یکیش را ببیند ، بغلم کند ، بگوید گریه نکن .


بسم الله الرحمن الرحیم./

 

سری اول که تو شهربازی کاستر سوار شده بودم ترسیده بودم خیلی جیغ زدم. اونقد که وقتی تموم شد با اینکه ترس و لذتش قاطی بود و خیلی کیف داشت ، گلوم و سرم درد گرفته بود از صدای جیغام ! سری دوم خیلی بیخیال سوارش شدم ، نفهمیدم کی تموم شد همه ی لحظه هایی رو که دفعه ی قبل جیغ کشیده بودم داشتم میخندیدم و کیف میکردم و خنکای هوا و رهایی رو حس میکردم ، دریغ از یه جیغ کوتاه . اینو نوشتم که دو تا نکته رو بگم : تو زندگی همه چیز به انتخاب ما بستگی داره ، اضطراب و نگرانی رو انتخاب کنیم یا بیخیالی رو ! این واقعا یک انتخاب بزرگ و خیلی مهمه . گاهی یواشکی میترسی اما اونقد به خودت تلقین قوی بودن و بیخیال بودن میکنی که واقعا میاد سراغت . پس تو انتخاب احساسمون نسبت به موضوعات مختلف هم دقت و جسارت به خرج بدیم :) دوم اینکه در جریان زندگی قرار بگیریم ، بالا و پایین و چرخش روزگار ما رو به مرور قوی و قوی تر میکنه ، و با لذت ها و هیجانات جدیدتری آشنا میشیم ! زندگی رو همونجوری که هست بپذیریم و ازش لذت ببریم :)) ۱۳۹۸/۵/۱۵


بسم الله الرحمن الرحیم ./

 

برای حال خوب خودتون کار کنید ، اول از همه ببینید به چی علاقه دارید؟ به کار بیرون و سر و کله زدن با مردم ؟ خب طبیعیه که خیلی ها عاشق اینن که بیرون کار کنن ، و بیشتر توی اجتماع باشن ، حقیقتا کار بیرون هم پرستیژش بالاتره هم درآمد و مزایاش بیشتره هر چند که تا حد زیادی آدم از رسیدگی به خونه عقب می مونه !!! بعضی هام دوس دارن توی خونه باشن ، حالا به هر دلیلی ! این تصمیم شماست که بیرون رو انتخاب کنید یا خونه رو . من خونه رو انتخاب کردم و این رو باید بگم که تاحالا هیچ کجا برای کار بیرون نه درخواست دادم و نه دنبالش رفتم ، دلایل خاص و شخصی خودم رو هم داشتم ، شما هم میتونید مزایا و معایب هر کدوم رو برای خودتون یادداشت کنید و بعد با توجه به علاقه تصمیم بگیرید . ازونجایی که من بیرون کار نمیکنم ، روی صحبتم با خانمهای خونه داره :)

 

 

یه خانم خونه دار از صبح که بیدار میشه مشغول انجام کارای خونه ست بشور و بساب و بپز و مرتب کن و . اما این میون یه تایم خالی داره ، اگه هشت صبح تا سه عصر رو که تقریبا زمان اداری هست در نظر بگیریم شاید در حد سه ساعت از این زمان رو یه خانم خونه دار هیچ کار خاصی نداشته باشه ! این زمان پِرت رو کار کنید ، برای حال خوب خودتون . این زمان ممکنه برای هر فردی متفاوت باشه ، کسی که بچه کوچیک داره شاید سه ساعتش به نیم ساعت کاهش پیدا کنه و شخص دیگه ای شاید چهار پنج ساعت تایم خالی داشته باشه . با این همه بشینید با خودتون حساب کتاب کنید ، ببینید چه کاری میتونید انجام بدید ؟ هیچ وقت توی خونه بیکار نمونید ، بیکاری آفت روح و به تبع جسم همه ی آدم هاست ، وقتی کاری رو با عشق و علاقه انجام میدید مشغولیات ذهنیتون به شدت کم میشه ، تمرکزتون بالا میره ، توی حرفه ی خاصی مهارت پیدا میکنید و در نهایت ، ثمره ی کارتون شما رو سرشار از حس خوب و انرژی مثبت میکنه ‌‌ میتونید انواع کیک و شیرینی و دسر رو یاد بگیرید و حتی کسب و کار خونگی خودتون رو داشته باشید ، میتونید بافتنی ، خیاطی ، عروازی ، پرورش گل و گیاه ، هنرهای دستی دکوراتیو و . رو انجام بدید ، هم برای خودتون و هم جهت کسب درآمد ازش استفاده کنید و خودتون رییس خودتون باشید :))) لازم نیست برای هر مهارتی حتما کلاس برید ، خیلی از مهارت ها رو به صورت مجازی یا مطالعه و سرچ کردن میتونید یاد بگیرید . پشت گوش نندازید ، حوصله کنید و مشغول باشید ! ارزش آدم ها با کارهای قشنگی که انجام میدن بیشتر و بیشتر میشه :* شاد باشین :)))) ۱۳۹۸/۵/۱۴


بسم الله الرحمن الرحیم ./

من و زهرا (س)  بسان دو کبوتر در آشیانه‌ای بودیم. #امام_علی_علیه_السلام

 

 

به بهانه ی سالروز ازدواج حضرت زهرا سلام الله علیها و امام علی علیه السلام :) که عشق رو از منبع عشق یاد بگیریم ، که دو خط از زندگی عاشقانه شون بخونیم و بهش عمل کنیم . راستش زندگی مشترک مراقبت میخواد ، مثل نهالی که تازه کاشتیم باید بهش رسیدگی کرد، باید علف های هرز رو از دور و برش کند ، بهش آب و کود داد باید حواسمون بهش جمع باشه تا بزرگ و قوی و تنومند شه ، تا اونقد ریشه ش تو خاک عمیق شه که هیچ باد و طوفانی نتونه از پا درش بیاره . باید مراقبش باشیم تا شکوفه بده و به ثمر بشینه ، مراقبت از زندگی مشترک ، مهارت میخواد و نباید هیچوقت متوقف بشه ، مبادا درختمون از یه جایی به بعد کم بیاره ، مبادا ثمره ش و میوه هاش کرم خورده و خراب باشن . یادمون باشه مراقبت باید دو طرفه باشه و تلاش یک نفر کافی نیست .

 

بهترین و عاشق ترین زوجی که زمین به خودش دیده ، با بهترین ثمره و میوه ، امام علی و حضرت زهرا هستن . مشکل ماها اینه که ما این دو معصوم رو تو زندگیمون الگو قرار نمیدیم و چیزی از شیوه ی عشق ورزیدن و زندگی عاشقانه شون نمیدونم و مدام تو زندگی دچار مشکلات ریز و درشت میشیم ! یک زندگی سالم و آرام #مهارت میخواد :) خیلی هاش با تجربه به دست میاد اما قبل از تجربه ، مطالعه کردن و الگو قرار دادن کسانی که تو زندگی مشترکشون موفق بودن بهترین کاره . .

 

امروز روز #عشق ِ ❤ روزتون مبارک :* هیچ گاه فاطمه (س) از من نرنجید و او نیز هیچ گاه مرا نرنجانید، او را به هیچ کاری مجبور نکردم و او نیز مرا آزرده نساخت، در هیچ امری قدمی بر خلاف میل باطنی من بر نداشت و هر گاه به رخسارش نگاه می کردم، تمام غصه هایم برطرف می شد و دردهایم را فراموش می کردم». امام علی علیه السلام :) ۱۳۹۸/۵/۱۲


بسم الله الرحمن الرحیم ./ 

 یک سال از زندگی مشترکمون گذشت ، تو این یک سال کنار هم بزرگ شدیم و بزرگتر . زندگیمون پر از فراز و نشیب بود. خیلی از کارها و مسائل رو تجربه کردیم و کلی چیز یاد گرفتیم از همدیگه. حقیقت اینه که ما خودمون بودیم ، خودمون دو تا ، بدون هیچ پشتوانه ی مالی ! اینو مینویسم چون حس میکنم توی این دوره و زمونه که وضعیت اقتصادی خیلی زندگی ها رو سخت کرده ، ازدواج کردن هم شده شبیه گذر از هفت خان رستم ! تو زندگی مشترک تصمیم گرفتن برای امور زندگی خیلی مهمه ، و ما همیشه سعی کردیم تو مسائل مالی و امور زندگیمون فکرامونو بریزیم رو هم و با هم تصمیم بگیریم ، من همیشه از دید و نگاه یک زن افکارم رو بیان کردم و همسرم از نگاه یک مرد . گاهی بعضی از نظرات من رد شد و به کار نیومد ، گاهی نظرات همسرم . مهم اینه که توی این یک سال ما کمترین ضرر رو کردیم تو تصمیم گیری هامون چون علاوه بر نظرات خودمون ، از بزرگترهای اطرافمون که بهشون اعتماد داشتیم هم م گرفتیم ، هر چند که در نهایت تصمیم گیرنده ی نهایی خودمون بودیم . ما تو این یک سال با هم تصمیم گرفتیم که من توی خونه بمونم و سر کار نرم ، تصمیم گرفتیم یک نفر مسئول امور بیرون باشه و یک نفر امور داخل خونه رو انجام بده. این به معنای وظیفه ی من یا وظیفه ی دیگری نبود ، ما کارها رو تقسیم کردیم و مسئولیت پذیری رو تجریه کردیم . اما مهم اینجاست که یک مرد حتی وقتی مسئولیت کارهای بیرون از خونه رو به عهده میگیره ، در شرایط خاص توی خونه هم کمک میکنه ، این وظیفه یا مسئولیتش نیست بلکه محبت و دلسوزی مرد نسبت به همسرش هست . و بر عکس وقتی زن توی خونه یا حتی بیرون کار پاره وقت انجام میده و تا به زندگی خودشون کمک کنه هم همین حالت صدق میکنه :) و این محبت بین دو نفر رو بیشتر میکنه . 


یک سال گذشت و ما فهمیدیم که خیلی وقت ها خواسته هامون در مسائل مختلف شبیه به هم نیست ، اما اختلاف چه طور میتونه زن و مرد رو به هم نزدیک کنه ؟ با گذشت . گاهی زن و گاهی مرد باید گذشت کنن ، و از خواسته هاشون بگذرن برای آرامش بیشتر ، وقتی تو یک بار گذشت میکنی ، اثراتش به این صورته که همون لحظه من مطمعن میشم که دوستم داری و به خاطر من از خواسته ی خودت گذشتی ، و در نهایت دفعه ی بعد اگه من آدم آگاه و با درکی باشم دیگه نیاز نیست تو از خواسته ت بگذری ، بلکه من داوطلبانه گذشت میکنم و میدون رو به تو میدم و این گذشت ها به نظر من باید متقابل باشه تا دوام پیدا کنه و باعث آرامش و عشق بیشتر بشه . همه ی ما تو زندگیمون اشتباه میکنیم. این اصلا بد نیست ، زندگی هر زن و هر مردی به طور خاص و جداگانه ترکیبی از اشتباه های کوچیک و بزرگ و تجربیاته ، و وقتی زن و مرد در کنار هم قرار میگیرین ، اشتباهات به مراتب کاهش پیدا میکنه اما هیچوقت تموم نمیشه ، ما باید یاد بگیریم اشتباهات همسرمون رو بپذیریم و به جای توهین و تشر و دعوا ، برای رفع اشتباه بهش کمک کنیم ، هر زن و مردی توانایی این رو داره که بیشتر از هر موجود زنده ی دیگه ای روی همسرش تاثیر بذاره و آرومش کنه . پس کمک های عاطفیمون رو در شرایط حساس از همسرمون دریغ نکنیم ! هر زن و هر مردی از خانواده ای اومده، پدر مادر خواهر و برادر داره و ارتباط ما با خانواده ی طرف مقابل هنر ماست. هر انسانی نسبت به خانواده ای که از دوران کودکی توش بزرگ شده محبت و وابستگی داره ، زن و مرد هیچکدوم حق ندارن همسرشون رو از خانواده ش دور کنن ، بلکه با ایجاد رابطه ی محبت آمیز و واقعی ، میتونن حمایت ، آرامش و امنیت روانی بیشتری برای همسرشون و به تبع برای خودشون به وجود بیارن :) تو خونه ی هر زوج جوان ِ معمولی ای ، ممکنه یه روزهایی شرایط اقتصادی مناسب نباشه ، این هنر یک زن هست که بتونه مخارج رو با جیب همسرش تطبیق بده و حتی توی بدترین شرایط پس انداز کوچیکی بذای خونواده ی دو نفره ش داشته باشه ، تنوع طلبی ، خوراکی های عجیب و غریب ، دکوراسیون ، و توقع هدیه های گرون از یک مرد ، در شرایط اقتصادی نامساعد و یا حتی معمولی ، بزرگترین اشتباه یک زن هست . هیچ زن و مردی نیستن که ازدواج کنن و همه ی روزهای زندگی حالشون خوب باشه و هیچگونه قهری بینشون صورت نگیره ، هرازگاهی پیش میاد که حالمون اوکی نیست اما تحت هر شرایطی که قرار میگیریم ، مهمترین و بهترین کاری که میتونیم انجام بدیم اینه که حرمت همدیگه رو نگه داریم . سکوت خیلی خوبه ، اما نه به حدی که حتی نفهمیم که چرا از هم دلخور شدیم ، سکوت برای اینکه صدامون رو هم بلند نشه و حرفی نزنیم که بعدها پشیمون شیم . اما بعد از آروم شدن جو زن و مرد میتونن با هم صحبت کنن و سوتفاهم ها رو رفع کنن . مساله ی دیگه ای که توی این یک سال فهمیدیم اینه که زن و مرد در نود و نه درصد مواقع نمیتونن به زور و اجبار همدیگه رو تغییر بدن اما میتونن با محبت کردن روی هم تاثیر بذارن و زندگی متعادل تری بسازن تو زندگی مشترک تفریحات خوب و سالم خیلی میتونه کمک کنه به حال خوبمون ، هر چقدر هر دو نفر توی این تفریحات شریک باشن و کنار هم حس خوب به وجود بیارن بهتره. پارک رفتن ، دید و بازدید و مسافرت حال ادمو حسابی جا میاره البته تفریح همیشه به معنای پول خرج کردن نیست ، گاهی یه غذای خونگی سالم رو تو پارک خوردن یا یه پیاده روی عصر و کمی گپ زدن کاری میکنه که با هیچ هزینه ای قابل قیاس نیست :)) خب اولین سالگرد ازدواجمون بهانه ای شد که بخش کوچیکی از تجربیاتمون رو اینجا بنویسم ، زیبا بودن ، زیباست ، اما زیبا زندگی کردن زیبا تره :)) دیگه وقتش رسیده کمی هم روح و قلبمونو جلا بدیم و برای یه زندگی شاد تلاش بیشتری کنیم . یادمون باشه ما دو فکریم و یک قلب :* ۱۳۹۸/۵/۱۰





بسم الله الرحمن الرحیم ./

تلفن همراهم را عوض کرده ام ، بذای پس زمینه اش عکسی نداشتم.  یکی از عکس هایی که در اربعین ۹۷ گرفته بودم در کارت حافظه ام ذخیره مانده بود یک روز تمام گذاشته بودمش روی صفحه ی اصلی و قفل گوشی ام ! هر بار که با گوشی کار میکردم عکس برایم تکرار میشد ، همان عکسی کع موقع برگشتن گرفته بودم همانکه لحظه ی آخر از دور از حرم گرفته بودم و عکسش شبیه چشمهام محو بود . 

دیشب دوباره خواب شیرینش . در تب و تاب رفتن بودیم ، خواب پاهایم را میدیدم ، خواب کربلا . خواب پیاده روی اربعین . 



این شعر وصف حال منه با رویای شیرینت جانم .


نگاه کن که غم درون دیده‌ام

چگونه قطره قطره آب میشود

چگونه سایهٔ سیاه سرکشم

اسیر دست آفتاب میشود

نگاه کن

تمام هستیم خراب میشود

شراره‌ای مرا به کام میکشد

مرا به اوج میبرد

مرا به دام میکشد

نگاه کن

تمام آسمان من

پر از شهاب میشود

تو آمدی ز دورها و دورها

ز سرزمین عطرها و نورها

نشانده‌ای مرا کنون به زورقی

ز عاجها، ز ابرها، بلورها

مرا ببر امید دلنواز من

ببر به شهر شعرها و شورها

به راه پر ستاره میکشانیم

فراتر از ستاره مینشانیم

نگاه کن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چین برکه های شب شدم

چه دور بود پیش از این زمین ما

به این کبود غرفه‌های آسمان

کنون به گوش من دوباره میرسد

صدای تو

صدای بال برفی فرشتگان

نگاه کن که من کجا رسیده‌ام

به کهکشان، به بیکران، به جاودان

کنون که آمدیم تا به اوجها

مرا بشوی با شراب موجها

مرا بپیچ در حریر بوسه‌ات

مرا بخواه در شبان دیر پا

مرا دگر رها مکن

مرا از این ستاره‌ها جدا مکن

نگاه کن که موم شب براه ما

چگونه قطره قطره آب میشود

صراحی سیاه دیدگان من

به لالای گرم تو

لبالب از شراب خواب میشود

به روی گاهواره‌های شعر من

نگاه کن

تو میدمی و آفتاب میشود


بسم الله الرحمن الرحیم ./

کم کم دارد بیست روز میشود که به اینجا سر نزده بودم ! ننوشته بودم . حواسم بود که لحظه هایم را جایی ثبت کنم ، وقت نشد ، وقت داشتم ولی نمیدانم چرا اینجا ننوشتم . در همین بیست روز خانواده ی پدرشوهر آمدند تهران ، و بعد هم برادرشوهر با خانواده اش . یک هفته ای را اینطور با مهمان ها گذراندیم . 

یک پنج شنبه هم باهم رفتیم قم ! خیلی ناگهانی ، خیلی بی مقدمه دعوت شدیم . ساعت هشت و نیم ، نه شب حرکت کردیم ، یازده رسیدیم ! شب را تا خود خود صبح ، تا اذان و نماز صبح توی حرم بودم . یادم هست آخرین باری که رفته بودم حرم حضرت ِ بانو ، گفته بودم چقدر همیشه کوتاه دعوتم میکنی؟ چقدر از نیم ساعته ها دلگیر بودم ، این بار اما . چند ساعتی را مهمان شدیم . چه اشک ها . چه دعاها . چه . چه دلتنگی ها :( نماز ظهر جمکران بودیم . هوا داغ بود ! ولی شبیه گرسنه ای که نان داغ تازه از تنور درآورده بدهند دستش ، بهمان چسبید .

در همین بیست روز یک بار هم رفتیم شمال و دو سه روزی را در جوار حضرت پدر و مادر عزیز گذراندیم . در همین بیست روز یک شب را با دخترخاله و بچه هاش خود را غرق در هیجان اسباب بازی های پارک ارم کردیم و جیغ کشیدیم و تخلیه شدیم ! در همین بیست روز برادر بزرگترم مهمان خانه مان شد ، با خانواده ی دوست داشتنی اش . در همین بیست روز ، چهار دست لباس دوختم برای مشتری ها ، در همین بیست روز گریه کردم ، خندیدم ، اضطراب تمام جانم را پر کرد ، آرام شدم . در همین مدت کوتاه هزارن تجربه داشتم ، هزارن لحظه ی کوتاه سرشار از نبض زندگی .

حالا بعد از این روزها ، آنچه به من گذشته است را مینویسم ، در حالیکه در راه شمال هستم و برای سه شنبه وقت دکتر گرفته ام ، درحالیکه دیشب سرم آسمان پر درد بود و چشمانم شبیه ابرهای پرباران ، اشکهایش را نثار گلهای قالی میکرد . در حالیکه همان دیشب با لبخندی آبی و آفتابی به خواب رفتم . آنچه گذشته است را مینویسم در حالیکه حجم عظیمی از ناامیدی و خستگی بر شانه هایم سنگینی میکند و تنها یاد الله ، یگانه معبودم ، آرامم میدارد .



بسم الله الرحمن الرحیم ./

 

محمدحسین یک سالشه ! تب ِ بیرون رفتن داره بچه . یه جا بند نمیشه ، هر وقت میخواد از خونه بزنه بیرون ، درو روش قفل میکنن ! مامانش میدونه که به محض اینکه پاشو بذاره بیرون سه طبقه پله رو میره بالا و میاد پایین . احتمال میده بخوره زمین . فقط احتمال ! اون یه مادره ، و عاشق بچه ش . ازش‌ مراقبت میکنه :) خدا هم یه وقتایی همه ی درا رو رومون قفل میکنه ! فرقش اینه که خدا احتمال نمیده بلایی سرمون بیاد ، مطمئنه . خدایا برای همه ی بلاهایی که ازم دور کردی حالی که ازشون بیخبر بودم و هستم ، شکرت ۱۳۹۸/۵/۱۹


بسم الله الرحمن الرحیم ./

 

 

 

من که نمیتونم از شما بنویسم ، اما میتونم برای شما بنویسم :) میتونم بنویسم که وقتی اولین بار دعوتم کردید به حرم ِ امنتون ، هیچوقت باورم نمیشد که این من باشم نصف شب ِ ۱۳ رجب رو به روی ضریحی که تا یک متری همه رو دور کردن تا دسته گلای بالای ضریح رو نو کنن . باورم نمیشد این منم که دارم ضریح رو بدون اینکه کسی بهش چسبیده باشه از نزدیک میبینم ! . میتونم بنویسم واسه بار دوم که دعوت شدم ، حوالی اربعین بود ، که خسته بودیم و شب تا صبح رو پشت بوم ِ یکی از صحن ها دراز کشیدیم درحالیکه ماه کامل بود و همون ماه کامل افتاده بود کنار گنبد طلاییتون ، اصلا همینجا بود تلاقی ماه و خورشید . همینجا بود که از نور گنبدتون ماه روشن شده بود ! اون شب میتونستم تا صب خیره بشم به این تصویر و خسته نشم ازش ، هر چند نمیدونم کی خوابم برده بود . . نمیتونم از غربت ِ دوران زندگی شما بنویسم اما میتونم برای غربت ِ بعد از شما بنویسم . که همین هوای نجف بس ! همین بس که آرامشش چقددددددر عجیبه ، و غریب ! . نمیتونم از بزرگی شما بنویسم اما میتونم از کوچیکی خودم بنویسم و بگم دو بار با همه ی آلودگیم پا گذاشتم به حرم ِ امن شما ، و هیچکدوم از این دوبار هیچی نفهمیدم ! هیچی درک نکردم ، من ظرفیت نداشتم ، کوچیک بودم برای هوای حرم، برای هوای نجف ، برای درک عشق ! مور ، چه میداند که بر دیواره ی اهرام پا میگذارد ، یا بر خشتی خام ؟! » من همون مور بودم ، که از فرط حقارت و کوچیکی ، نمیفهمیدم بزرگی ِ بودن تو حرم شما رو . . بگذریم . اینا بهانه ای بود که بگم : شکر ِ خدا که شیعه ی مولـا آفریدمون :)) . الحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَهِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّهِ المَعصومین عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ . . که بگم : به سلیمان ِ جهان ، از طرف ِ مور ، سلـاااااامممممم . . . و بگم منتظر بار سوم و چهارم و پنجم و ششم و هفتم و هزارم ِ دعوتتون هستم ^___^ همینقد پررو و زیاده خواه .


بسم الله الرحمن الرحیم ./

کلمات را یک به یک می نویسم، دوباره خط میزنم! کلمه نیست. کلمه ای بزرگ، که شور و حالِ حب حسین بن علی علیه السلام را به تصویر کشد. دست ها از حرکت باز ایستاده، انگشتانم لمس می شوند، دل پر میگیرد و چشم ها میبارد! به خاطرات دور دست میروم، دور اما روشن، به معنای عمیق و دقیق حب الحسین یجمعنا»! به خیل عظیم سیاهپوشان پیاده! هر یک به رنگی، به زبانی، به فرهنگی حتی به دینی. آنجا که فقیر و غنی در یک راستا گام برمیدارد، عرب و عجم، و گاه اروپایی و آمریکایی، پیر و جوان، بیمار و تندرست، و کودکان. امان از کودکانِ در راه. آنجا که زبان آدم ها با یکدیگر، لبخند است و با خودشان گریه. بی شک دستی از آسمان حلقه ی اتصال دلها شده است. هراس و گریز نیست، عشق است و امید! آنها که خانه و کاشانه را در دوردست رها کرده اند، و آنها که درب منازل را شبانه روز برای پذیرایی از میهمانان اباعبدالله باز گذاشته اند. یکی پا میرود، دیگری بر تاول پاهایش مرهم میگذارد، کسی کفش پوشیده، یکی نشسته روی زمین برای تمیز کردن کفش ها التماسش میکند! پسرهای هشت نُه ساله نشسته اند روی زمین، زیر پای عابران و سینی های بزرگ غذا و خرما را ساعت ها روی سر گرفته اند! سرم فدای سرت! ای جان. و دخترکان ِ سرخ روی کوچکی که قدشان تا کمر عابران هم نمیرسد، شیشه ی عطری به دست، ایستاده اند! گویی کسی میانه ی راه، گل کاشته است. یک نوازش برای لبخندشان کافی‌ست، و رخصتی که با عطر محبت سرمستت کنند. خسته می شوی، مینشینی، نگاهت به پیرمردی ناتوان خیره می ماند که چگونه در مسیر عشق پیشی گرفته! شرم میکنی. دوباره برمیخیزی با نیرویی عجیب. قدم ها را، ستون ها را! کدام محبوب چنین جاذبه ی گیرایی دارد؟ کدام میزبان اینچنین میلیون ها مهمان را شبانه روز به خویش میخواند؟ چیزی شبیه نور، شبیه مهر، شبیه هور، که با عشق، همه نوع بشر را به روضه ی خویش دعوت کرده ست! بی شک حب حسین، روزی این سیاهه لشکر را به سپاهی عظیم تبدیل میکند برای حکومت جهانی فرزندش. آری. حب الحسین یجمعنا

_ از این روزهای انتظار _


بسم الله الرحممن الرحیم ./

عنوان پست رو که نوشتم چشام پر شد و با ب بسم الله اشکام ریخت! من خوش خیالم که فک میکنم منو میخوای! اصن ادم باید خوش خیال باشه. میدونی؟‌صبح با حال بدی بیدار شدم ، تموم دهنم پر آب بود و حالت تهوع بدی داشتم ، به خاطر معدم . رفتم دستشویی اب زدم به سر و صورتم فک کردم دو سه نصف شب‌باشه ، تاریک بود، ساعتو نگاه کردم، پنج صب بود! نماز خوندم! امروز از چله ی زیارت عاشورا روز هفدهم بود! امروز مهمون داشتم گفتم شاید نرسم بخونمش بعد نماز صبح خوندم .

دیشب اسممو برای قرعه کشی کمک هزینه سفر اربعین داده بودم! صبح ابجی پیام داد که اسمت درنیومده؟ گفتم نمیدونم . اما وقتی رفتم نگاه کردم اسمم دومی بود! کد ۳۲۲۳ . ده بار کد رو چک کردم ! چقد بغض کردم. چقد ذوق کردم. چقد بال درآوردم و چقد جلوی خودمو گرفتم که به هیشکی نگم . جز دو سه نفر از نزدیک هام!

میدونی؟ حالا که اشکام به پهنای صورتم میریزه و از تپه ی گنده ی دماغم سر میخوره ، میخوام ازت بپرسم منو میخوای؟ ازین سوالایی که خنگا مپرسن . منو دوس داداری؟ میدونی ؟ اوایل عقدمون این سوالو زیاد از همسرم میپرسیدم ناراحت میشد. میگف این چه سوالیه اخه ؟! ولی من دوست داشتم هی تایید کنه ، هی بگه دوستت دارم ! تو که میدونی من خنگم زود یادم میره . برا همین زیاد میپرسم . منو میخوای؟ هنوزم ؟ الان چی ؟ یک . دو . سه . سه ثانیه گذشت الان . الان چی ؟ هنوزم منو میخوای؟ میدونی از صب تاحالا چقد ذوق کردم؟ چقد زندگی کردم؟ چقد جلو خودمو گرفتم که به اون دوستام که حدس میزدم دلشون بگیره از اینکه اسمشون تو قرعه نیفتاده هیچی نگم؟

تو که منو میشناسی . ادم فکر و خیالم . صب که کد اسممو دیدم یاد اون شب افتادم که عمه گفته بود میخوایم یه نفرو بفرستیم سفر اربعین واسش پول جمع میکنیم منم هر چی تو حسابم بود ریخته بودم براش هیچی ام برا خودم نذاشتم . گفتم شاید رفتنی نشم لااقل اینجا سهیم باشم. حالا از صب فکر و خیال افتاده به سرم که وقتی کمک اینجوری میکنی خدا ده برابرشو بهت میده ، هی میگفتم نکنه خدا خواست زودتر بده بگه فردا روز نیای بگی من برا زیارت کمک کردم ؟! باز حساب کتاب کردم کفتم نه این پول هشت برابر میشه، ده برابرش نیست !!! بعد با خودم خندیدم که یه صد تومن اینا کم دادی ، باز فوری حرف ِ تودلیمو قورت دادم که شوخی کردم به دل نگیری یه وقت . 

حالا شب شده ، دوباره من فکر و خیال ورم داشته میگم نکنه یه روز منو نخوای؟ نکنه بی جنبه بازی دربیارم ؟ نکنه جوگیر شم فک کنم خبریه ؟ نکنه . نکنه . نکنه . راستی؟ منو دوس داری؟ امام حسین . منو میخوای؟


بسم الله الرحمن الرحیم .

من ناامید نشدم از در خونتون آقا ، به ۲۴ ساعت نکشید مجوز جور شد . چیکار میکنید با دلمون آقا ؟

کسی که دوس داره بچه داشته باشه ، کسی که عاشق بچه ست ، روضه ی علی اصغر چه میکنه باهاش؟ این روضه منو میکشه آخر. آخ فقط برسم به کربلات. اینو گوش بدم تو کربلات آقا .

دریافت
حجم: 3.34 مگابایت
 


بسم الله الرحمن الرحیم ./

 

یه ساعت قبل حرکت به سمت خونه مون ، زنگ زدن به همسر و گفتن مجوز خروج از کشور ندادن! این شد که گوشیو وصل کردیم به ضبط ماشین و ۱۵ تا مداحی ِ محرم و اربعین رو از شمال تا نیمه های راه تهران گوش دادیم ! این برام یک ارزو بود که برآورده شد. آرزوی گوش دادن به این مداحی ها با صدای بلند توی جاده .

ولی آرزوی بزرگی رو پرواز دادم . ینی کربلا پَر؟ ینی اربعین پَر؟ ینی دل من پَرپَر؟

چله ی زیارت عاشورا گرفتم . روز دوم جواب رد دادن ! ولی من به این سادگی دست بر نمیدارم :(


بسم الله الرحمن الرحیم ./

 من از کودکی عاشقت بوده ام قبولم نما، گرچه آلوده ام . .  

 

یازده ماه از خدا این روزها را خواستم 

دیدۀ تر خواستم حال بکا را خواستم

 

اذن دق الباب این خانه برای ما بس است

استجابت پیشکش فیض دعا را خواستم 

 

یازده ماهست می خواهم که سلطانی کنم 

پشت این در ماندن و دست گدا را خواستم . . .  

 

قول دادم این محرم معصیت کمتر کنم

همت توبه به درگاه خدا را خواستم

 

از علی موسی الرضا رزق لباس مشکیه

دستباف حضرت خیرالنسا را خواستم 

 

هر محرم زیر دین صلح آقاییم ما 

یا امام مجتبی اشفع لنارا خواستم 

 

کربلایی نیستم اما تو شاهد باش که

هردعایی کردم اول کربلا را خواستم

 

شصت شب از صبح تا شب نوکری در روضه ها

طعنه خوردن، سوختن پای شما را خواستم

 

گرچه ناقابلتر از این حرف ها هستم ولی

یک زیارت اربعین پایین پا را خواستم

 

از نجف تا کربلا پای پیاده دست جمع 

روضه خواندن بین این صحن و سرا را خواستم

 

اهل عالم دارد از ره ماه ماتم میرسد 

هیئتی ها یاعلی! دارد محرم میرسد.

 

 

برات لباس دوختم ، نمیخوای بیای ؟ میدونی ؟ بعضی وقتا فک میکردم شاید خوب نباشه که برای اومدنت زیاد اصرار کنم ! هر چند هر وقت خواستمت ، نوکر ائمه خواستمت . دوست و یارشون خواستمت . دیروز صب گفتم فردا اول محرمه ، میدونی از صب تا شب نشستم پای چرخ و فک کردم چقد خوب بود اگه بودی ! اگه بودی تو این دنیا ، یه نفر به سیاه پوشای امام حسین اضافه میشد . درسته کوچولویی ولی قشنگی ! قشنگی وقتی امام حسینو دوس داشته باشی .

راستی پیراهنو که نشون بابات دادم ، زیاد نگاش کرد حتی بوسیدش . نمیای سه تایی بریم کربلا ؟ فک کنم ارزششو داشته باشه از اون دنیا دل بکنی . اینجا ، رو زمین ما کربلا داریمااا . دیگه چه وعده ای ازین بالاتر ؟!


بسم الله الرحمن الرحیم./


خدا تو را برای دل ِ من آفرید

سی سالگی ات را دوست دارم، درست شبیه بیست و نه سالگی ات، به اندازه ی بیست و هشت سالگی ات!
چه فرقی میکند چند سال از تولدت را در کنارت بوده ام؟! سه سال یا سی سال ؟!
تو سبزترین ، دیرینه ترین ، جاودانه ترین و زیباترین هدیه ی خدایی برای من

 


عزیز دلم ، مهربان ترینم ، همیشگی ترینم ! شادی، سلامتی، و حال ِ خوش ْدلت، آرزو و همه ی تلاش من است


بسم الله الرحمن الرحیم ./

اومدیم شمال که ازینجا با بابا راهی شیم ، شب رسیدیم ، صبح که بیدار شدیم یهویی مامان گفت منم میام ! اینجوری شد که ظهر ِ ۱۶ مهر ِ ۹۸ با مامانی که دیسک کمر و درد گردن داشت حرکت کردیم به سمت مرز مهران ، شب رسیدیم تهران و مامان بابا رو بردیم خونه ی خودمون تا استراحت کنیم ، انقدر خسته بودن که خوابیدن ، منم برای ناهار فردا کتلت درست کردم و خوابیدم. صبح بعد از صبحونه دوباره حرکت کردیم و سر شب ِ ۱۷ مهر رسیدیم مهران . یه خونه گرفتیم ماشین رو پارک کردیم و شب رو همونجا خوابیدیم ، صبح زود بعد نماز کوله هامونو انداختیم رو دوشمون و پیاده گز کردیم تا سر خیابون . اتوبوس سوار شدیم و رفتیم تا نزدیکی های پایانه . البته که پنج شیش کیلومتر پیاده باید میرفتیم مامان وقتی اون حجم از طولانی بودن ِ مسافت رو دید انگار که دلش بگیره گفت یا حسین . چه جوری برم این راهو ؟ 

حرفش هنوز تو دهنش بود که یکی از مرزبان ها اروم داشت با ماشینش میرفت ، بابا سرشو از شیشه ماشینش کرد تو و گفت خانومم مریضه تا پایانه میبریش؟ اقای مرزبان هم گفت بشینید و همه مون رو سوار کرد و برد .

ساعتای شیش هفت پایانه ی مرزی مهران بودیم ، قسمت خانوم ها خلوت بود خیلی راحت من و مامان رد شدیم ، اما اقایون شلوغ تر بود ، یک ساعت بعد رد شدن از مرز . این مدت مامان نشسته بود رو زمین منم سعی میکردم تمام وقتو سرپا وایستم که اگه بابا و احسان اومدن بتونم ببینمشون و همو گم نکنیم . جلوی مامان وایستاده بودم رو به افتاب ، که سایه بشم براش . 

بابا و آقا احسان که اومدن دوباره یه مقدار راهو پیاده رفتیم تا برسیم به ماشین ها ، یه ون سوار شدیم نفری ۱۴۰ تومن و رفتیم نجف . حدودا چهار بعدازظهر پنج شنبه ۱۸ مهر رسیدیم نجف .مامان خیلی اذیت شده بود ما هم خسته بودیم ، نمیتونستیم با وضعیت مامان خیلی راه بریم ، کمردرد داشت ، چشمم خورد به موکب حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ، جای خالی داشتن ، تصمیم گرفتیم شب رو تو همین موکب بمونیم .

هوا بی نهایت گرم و شرجی بود ، حمام اب نداشت ، صف شام به شدت طولانی بود و به بابا و همسر هم شام نرسید . شب رو به سختی تو همون موکب شلوغ خوابیدیم و صبح قبل اذان راهی حرم امام علی علیه السلام شدیم ، بدموقع رسیدیم نزدیک اذان بود ، درهای حرم رو بسته بودن و نتونستیم بریم زیارت ، بابا و احسان تونستن برن . من و مامان نشستیم توی صحن و با حسرت و خسته زیارتنامه خوندیم . اونقدر شلوغ بود که حتی نمیشد سرپا وایستاد. سخت بود . خیلی سخت . اما از عسل شیرین تر . از هر عشقی عشق تر . 

چشامون روشن نشد به ضریح امام علی علیه السلام ، برگشتیم و حتی نماز رو تو خیابون خوندیم و جمعه ۱۹ مهر بعد از نماز صبح پیاده روی رو شروع کردیم .


بسم الله الرحمن الرحیم ./

نصف شبی اومدم بگم دلم گرفته ، اومدم بگم تو میدونی چرا و نه تنها میدونی چرا ، بلکه فقط خودت میتونی حال دلم رو خوب کنی ! البته سر شب بیشتر گرفته بود ! تو خوبش کردی شاید با زبان یه آدم زمینی . ولی تو بودی که خوبش کردی ! میدونی ؟ همه ی چیزای خوب ِ روی زمین ، تویی ! ته ته همهشون میرسه به خودت ! حالا میخوام گاهی این باور عمیقُ ته دلم داشته باشم یا اینکه یه وقتا الکی به دوشم بکشم . به هر حال اومدم بگم بغض دارم و تو داری میبینی ، از ته ِ عمیق ترین باور ِ دلم ، که داره چیکه میکنه از چشمام . هیچی . اصلا ولش . دوستت دارم ! خیییییلی . خی لی .

دو سه شبه که سر شب که میشه یا حتی وسطای قبل از نصف شب !!! یکی تو دلم میگه نماز شب بخون . ولی من هی پشت گوش میندازم و میگم حالش نیست و همه ی این دو سه شب یکی وسطای نصف شب ، بیدارم میکنه ! میگه نماز شب بخون ! منم چشامو باز میکنم شکرش ُ میگم ، میگم حال ندارم پاشم بعدم همونجوری خوابالود دعا میکنم تا دوباره خوابم ببره . چرا هر چی صدام میکنی نمیتونم خوب جواب بدم هوم ؟ 

دلم گرفته حالا که هی اشکام میریزه و دارم برات مینویسم ولی بازم حالش نیست برم نماز شب بخونم همینحوری قبول کن حرفای بی سر و ته منه بغض درد رو ، که ته ته ته ته باور عمیق دلش خی لی دوستت داره .

حمداً لله ، حتی نصف شب . 

شب بخیر خدای خوب من !


بسم الله الرحمن الرحیم ./

۲۶ سال از خدا عمر گرفتم ولی هیچوقت به اندازه ی امسال دلم نخواسته بود که حضرت پیامبر رو کنار دلم داشته باشم ! پیامبری که هر وقت هر جا اسمشون اومد صفت مهربان » هم از خاطرم گذشت ! راستی که امام زمان (عج) هم نام پیامبرن و شبیه ترین به پیامبر ! چقدر جاشون خالیه این روزا ، تو این جامعه ی گرگ و بره . تو این همه نابرابری و نابرادری . اللهم عجل لولیک الفرج .اومده بودم حاجت دلمو از پیامبر مهربونی بگیرم اونم بعد ۲۶ سال که دست گدایی سمتشون دراز نکردم ، بعد ۲۶ سال اسم مسلمون و شیعه رو یدک کشیدن . ولی . ظهور امام زمان (عج) رو ازتون میخوام . پیامبر مهربون من .

ما بی سلیقه ایم تو حاجات ما بخواه 

ورنه گدا طلب آب و نان کند

ولادتتون مبارک ِ همه ی عالم . اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم


بسم الله الرحمن الرحیم ./

یکشنبه صبح بعد از نماز یه مقدار راه رفتیم ، هنوز خورشید طلوع نکرده بود یه گوشه ای تو بیابون یکی دو ساعت استراحت کردیم و رفتیم زیر پتوها دراز کشیدیم . مامان یه خورده کمردرد داشت! ساعتای شیش هفت دوباره راه افتادیم ، یه جاهایی که خسته میشدم همسر جان کوله پشتی منم میبرد . بابا هوس ماهی کرده بود :))) ما میگفتیم بیخیال بابا الان وقتش نیس بیا بریم ! خلاصه که تا ظهر راه رفتیم و برای نماز و ناهار رفتیم توی یکی از موکب ها ، ناهار سبزی پلو با ماهی اوردن :))) خوشحال بودم که بابای عشق ماهی ، بدون ماهی خوردن نرفت :))) تا ساعتای سه و نیم استراحت کردیم و دوباره پیاده روی تا اذان مغرب ، نماز رو تو یکی از موکبا خوندیم ، شام گرفتیم ! احسان میگفت قبلا کافی بود دو تا چیز متنوع رو با هم بخورم دل درد داغونم میکرد اما اینجا از همه مدل غذا و شربت و چای و ظرفای دهنی خوردم و هیچیم نشد !!! اینکه حتی یه دل درد ساده هم در کار نبود ، حتما پای آسمون درمیون بود !

اصلا خودم ، خودمو که یادم نرفته ، منی که با یه ساعت موندن زیر آفتاب و نور خورشید میگرن چنان داغونم میکرد که تا یه گالن بالا نمیاوردم و بیحال نمیفتادم یه گوشه و نمیخوابیدم خوب نمیشدم ، اما تو این مسیر سه چهار روز زیر آفتاب داغ کوچیکترین دردی سراغ این سر نیومد که نیومد . !!!!

یکشنبه رسیده بودیم به عمود هشتصد و خورده ای ! شب رو همونجا موندیم ؛ یه خانومی کنارمون بود، میگفت اولین باری که اومدم کربلا با ویلچر آوردنم. فلج بودم ، میگفت ۱۶ سال ام اس داشتم ، میگفت نمیتونستم حتی خوب حرف بزنم ، قدرت تکلمم رو هم داشتم از دست میدادم ، میگفت یه وقتایی با اکسیژن نفس میکشیدم ، بعدم با یه بغض غلیظ گفت : امام رضا شفام داد ! حالا پنج ساله دارم میام پیاده روی اربعین . 

اون لحظه هیچی نداشتم بگم . فقط دلم یهو برای امام رضا تنگ شد . برای امام رضایی که جان ِ . دل ِ . عشق ِ . آخ ! چه دلتنگی ِ غریبی :(

صبح روز دو شنبه به خاطر مامان ماشین گرفتیم و تا عمود هزار رفتیم ، و شیش و نیم صبح پیاده روی رو از عمود هزار شروع کردیم ، دم دمای طلوع افتاب بود ، یه گروه جوون ایرانی ، با خودشون باند میبردن و یه مداحی خوشگلم گذاشته بودن با دو تا پرچم بزرگ یا حسین و یا ابوالفضل ، باهاشون هم قدم شدیم ، سینه زدیم ، حال کردیم ، مردیم و زنده شدیم ، فیلمشم گرفتم ، تو کربلا زیارت عاشورا خوندیم ، صد بار لعن کردیم ، صد بار سلام دادیم ، زندگی کردیم ، عاشقی کردیم ، دلبری کردن ، بچه های حتی دو ساله بهمون عطر میزدن ، غذا تعارف میکردن ، داشتیم میرسیدیم ، هیچ مشکلی نداشتیم همه چیز عالی بود ، ما بهشت رو روی زمین دیده بودیم ، همگی عاشقانه کار میکردن ، بماند که من گاهی از کوره در رفتم ، بماند که خوب نبودم ، بماند که با این همه دعوتم کرده بودن ! ساعتای سه روز دوشنبه قد دو سه متر جا سهم ما بود تو بین الحرمین ! اخ بین الحرمین . وبابا و احسان رفتن زیارت ، من و مامان هم نشستیم زیارت اربعین خوندیم تا برگردن . سجده کردیم تو بین الحرمین . خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد . آرزومند نگاری به نگاری برسد . هر لحظه جمعیت بیشتر و بیشتر میشد . بابا و همسری از زیارت برگشتن ، من و مامان رفتیم. چقددددر شلوغ بود ، یک ساعت تو صف بودیم ، احساس کردم بیشتر ازین کمر مامان اذیت میشه ، از یه جایی به بعد دیکه صف نبود ، همهمه و شلوغی بود ، نرفتیم جلوتر ، از همون دور ، یه سلام و یه ببخشید و یه حسرت گذاشتیم رو دلامون و شکر خدا که چشمامون به ضریح سرخ و طلایی روشن شد . کاش چشمامون خون میبارید . کاش . کاش . کاش .

و حسرت بزرگ دیگه هم این بود که اصلا نتونستیم حرم حضرت ابوالفضل زیارت کنیم . اذان مغرب بود ، بین الحرمین اندازه ی جا داشتیم که دو نفرمون بشینن ،و دو نفر نماز بخونن ، دو تا دو تا نمازمون رو خوندیم و خداحافظ ای شعر شبهای روشن

همون شب برگشتیم ! کربلا جای موندن نبود. باید میرفتیم تا بتونن بقیه هم بیان ! رفتیم و خداحافظ

دانلود مداحی باید رفت  

پرچم پارسالم که امسالم باهامون کل مسیر رو اومد . گاهی رو دوش من ، گاهی رو دوش احسانم . چه خوشبختی بزرگی ! الحمدلله ./


بسم الله الرحمن الرحیم ./

تقریبا ساعتای پنج شد که ما هم راه افتادیم و کم کم قاطی جمعیت شدیم، من و بابا و احسان هر کدوم یه کوله به دوشمون، مامان هم که وسایلش تو کوله ی بابا بود. همون اول راه موکبا شروع میشد. مامان برای خودش دو تا پرچم خریده بود ، احسان باهاش شوخی میکرد و صداش میزد : دو پرچمی» . مامان میخندید . بابا میخندید . من میخندیدم . خیلی راه رفتیم . تو مسیر همه نوع پذیرایی در خدمت زائرا بود. تعجبم از مامان بود. مامانی که تا قبل این سفر ، حتی یک کیلومتر هم نمیتونست راه بره و روز اول حدود بیست کیلومتر رو پیاده روی کرده بود! هر چند دقیقه میپرسیدم مامان کمرت ؟ میگفت خوبم :) 

زیاد استراحت میکردیم . هر یک ساعت یه موکب میزدیم بغل ، تا مامان یکم دراز بکشه و بهش فشار نیاد. راستی از بسته هامون ننوشتم. از بسته های فرهنگی ای که مسیر راه رو خیلی قشنگتر کردن ، هم برای ما هم برای زائرا و شاید حتی برای امام حسین علیه السلام :))

حقیقت این بود که اون موقعی که هنوز معلوم نبود رفتنی میشم یا نه تصمیم گرفتم بسته فرهنگی درست کنم ، ۱۲ تا سجاده ی خوشگل دوختم ، با پارچه های گل گلی همراه با تور ، سجاده های کیفی کوچولو که توی هر کدوم یه مهر کربلا و یه زیارت عاشورا بود ! به دوستامم گفتم و یه مقدار پول جمع شد ، اما اون پول هی هر روز زیادتر شد ، به حز سجاده ها تونستم ۱۲ تا هم پیکسل چوبی یا رقیه بخرم ، و ۲۴ تا کش موی پاپیونی خوشگل درست کنم ، ۳۰ تا آبنبات چوبی خریدم و یکی از دوستام حدود پنجاه تا استیکر برچسبی پست کرد برام ، یکی از عمه هام پول داد برای آجیل و کلی آجیل درجه یک خریدم و مخلوط کردم ، نهایت همه ی اینا شد هفتاد تا بسته ی خوشگل و خوشمزه و معنوی که تو مسیر با مامان و همسری میدادیم به بچه ها و با ذوقشون ذوق مرگ میشدیم . 

روز اول تقریبا صد تا عمود رفتیم و شب رو استراحت کردیم .

صبح روز شنبه ، قبل نماز صبح راه افتادیم و دوباره پیاده روی رو از سر گرفتیم :)) توی راه حرف میزدیم میخندیدیم میخوردیم اما بیشتر از همه ، لذت میبردیم از جمعیت در حال حرکتی که نجف رو به کربلا متصل کرده بود و در جریان بود . عشق بود به خدا ، تمام لحظه ها سرشار از عشق بود . امروز مامان زیاد نمیتونست راه بره ، بهش گفتیم با ماشین برو ، مامان و بابا تا عمود پونصد با ماشین رفتن ، من و احسان هم پیاده گز کردیم . استراحت انچنانی نداشتیم و چهارصد تا عمود رو یکسره رفتیم . هوا گرم بود ، یه جا گفتم چقدر چایی میدن کاش شربت بود خنک شیم . ده قدم نرفته بهمون شربت دادن ، میگن تو بهشت هر چی اراده کنی برات میاد. اگه بگم تو همون پنج شیش ساعتی که رسیدیم به عمود پونصد ، ده- دوازده مدل شربت خوردیم چی؟ اون مسیر کم از بهشت نداشت . چه از نظر مادی ، چه معنوی .

با لیوان دهنی اب خوردیم ، کاسه ی غذامون یکی بود ، پتوها رو هزار نفر انداخته بودن روشون ، ما مریض نشدیم ! بهشت که مریضی نمیاره .

همین روز دوم تا برسیم به عمود پونصد سر ظهر هم راه رفتیم ، عطش گرفته بود کل درونمو ، از بیرون گُر گرفته بودم.  شبیه لبو . میسوختم ، یاد علی اصغر بودم ، حالم داشت بد میشد ولی بد نشد ! نای رفتن نداشتم . ولی یکی این دل آهنی منو مث آهنربا میکشوند سمت خودش . هر دو قدم یه آب یخ میگرفتم و صورتم رو باهاش میشستم . هوا خیلی گرم بود اما هنوز ادمهایی بودن که راه میرفتن و راه میرفتن و راه میرفتن و خسته نمیشدن . ساعت دو و نیم ظهر رسیدیم عمود پونصد و ملحق شدیم به مامان و بابا و کمی استراحت کردیم .

ساعتای چهار دوباره راه افتادیم هوا خیلی خوب شده بود ، باد می وزید . یه مقداری راه رفتیم و شب رو توی یه موکب ایرانی به صبح رسوندیم . موکب کرج بود و چیزی که ما رو کشوند تا اونجا بمونیم ، مداحی زنده و قشنگی بود که جمعیت زیادی رو جذب کرده بود و همه دسته جمعی سینه میزدن و چه اشک ها که اون شب ریخته نشد . 


بسم الله الرحمن الرحیم ./

  مَن اَصلحَ فیما بَینَهُ و بَیْنَ الله ِ اَصلحَ الله فیما بَینهُ و بَینَ النّاس»

میگفت با خدا صلح کن، انقد نجنگ باهاش! خدا به حضرت داوود میگه : تو میخوای و من هم میخوام ! نمیشه که ! هم تو بخوای هم من . بذار خدا بخواد ، تو هم هر چی که خدا میخواد رو بخواه :) تسلیم شو، بگو هر کاری بخوای میکنم، هر چی تو بخوای همون :) اون وقت بین شما صلح برقرار میشه، اون وقته که هر کاری تو بخوای خدا میکنه برات :)) قشنگ نیست؟ میگفت برا چیزی که از دستت رفت غصه نخور! واسه چیزی هم که به دستت اومد زیادی شاد نباش. خدا هر چیزی که بهمون میده یا میگیره برای اینه که بیدار بشیم، واس خاطر اینکه بشناسیمش، که با خودش و برای خودش باشیم :)) راستی؟! خدا سهم هر کسیو بهش میده، انقد تقلا و بزن بزن برای چیزی که سهمت نیست واسه چیه؟ بشین دو دقیقه خلوت کن، دلتو صاف کن، آروم باش . همه چی تموم میشه :)

به قول حافظ : شکر ِ ایزد که میان ِ من و او صلح افتاد / صوفیان رقص کنان ساغر پیمانه زدند :))

نقل به مضمون از جلد دوم طوبای محبت / مجلس سوم 


بسم الله الرحمن الرحیم ./

آبان هم تموم شد ، امروز اول آذر بود ! من هنوز همونم همونی که اول فروردین اهداف امسالش رو نوشت ! کارهایی که باید انجام بده . دیگه افتادیم تو سراشیبی و این روزای کوتاه تند تند دارن میگذرن که باز بهار بشه . یکم نگرانم که مبادا نتونم به کارهایی که باید تو ۹۸ بهشون میرسیدم برسم !

این روزا خیاطی کودک رو بهتر از قبل پیش گرفتم ، چرخ خیاطیمو دارم کم کم عوض میکنم ، البته که به امید خدا زودتر برسه دستم و پولم نره هوا :( مطالعه م رو دوباره شروع کردم ، طوبای محبت میخونم ، و طب اسلامی رو که گاهی مشغول نوشتن جزوه ها و یادگیریشم ! و یه چیزی ام که امروز تصمیم گرفتم یادگیری و مطالعه راجع بهش رو شروع کنم بورس هست :)))) بالاخره که باید نهایت استفاده رو ازین عمر زودگذر کرد و کنار رُفت و روب و اشپزی و نت گردی و دور دور ، خوشه های دیگه ای هم چید !

دیروز امامزاده صالح بودم حسرت یه نشستن طولانی تو امامزاده به دلم نمونه کاش . ولی کوتاهش رو هم شُکر خدایا سلامتیمونو ، زندگی مونو ، سقف بالا سرمونو ، خوردمونو خوراکمونو آرامشمونو ، و مهمتر از همه حضور خودت رو تو لحظه هامون شکر . الحمدلله علی کل نعمه . و الحمدلله کما هو اهله .


بسم الله الرحمن الرحیم ./

دیشب که از شدت ضعف و سستی بدنم ، هر چیزی گیرم اومد میخوردم تا خوب شم ، با خودم میگفتم سلامتی ام چه نعمتیه ! اصلا به قول حاج اقا دولابی خدا هر چیزی که میده یا میگیره واس خاطر اینکه خودشو به یادت بیاره :) خیلی دیر و بد خوابم برد ، خیلی زود و بد بیدار شدم ! ساعتای سه در حالیکه عرق کرده بودم از ترس خواب بدی که میدیدم بیدار شدم . صدقه گذاشتم کنار ، رفتم لباسمو عوض کردم و یه نازکتر پوشیدم اومدم بخوابم که همسرم گف چی شده ؟ گفتم خواب بد دیدم ، گفت منم خواب بد دیدم پریدم ، خیلی استرس دارم ! گوشیو برداشت زنگ بزنه جایی ، نذاشتم گفتم نصف شبی میترسن بنده خداها فک میکنن چیزی شده . میگفت استغفروالله . چند بار گفت ، براش آب آوردم ، دوباره یه صدقه دیگه گذاشتم ، تو دلم چهار قل خوندم . خوابمون نمیبرد . از نگرانی از اضطراب ! شب خاصیتش همینه ، وقتی مضطرب باشی بدتر میشی . دستت کمتر به اینجا و اونجا بنده . همسر میگفت یا حسین :) منم تو دلم میگفتم لا حول ولا قوة الا باالله . میخواستم بهش بگم این ذکرها رو بگو تا آروم شی و خوابت ببره . خودم داشتم آروم میشدم . اما چیزی نگفتم ، شاید اون با یا حسین آرومتر میشد ! خوابش برد . خوابم برد . ما تو آغوش خدا بودیم . در امان از هر بلایی .

گاهی خواب بد که میبینیم ، تازه قدر ِ عافیت و خواب راحتمونو میدونیم :) وقتی بلایی یا دردی رو به خودمون نزدیک احساس میکنیم تازه یادمون میاد آخخخ چقد بلاهایی که قرار بوده سرمون بیاد اما خدا نذاشته و جلوشونو گرفته ، بی اونکه ازشون خبردار بشیم . خدایا کَرمتو شکر، بزرگیتو شکر ، محبتت رو شکر .

صبح ساعت هفت زنگ زده بود به همونجایی که قرار بود سه نصف شب زنگ بزنه ، خدا رو شکر همه چیز عادی بود ، ساعتای ۹ زنگ زد به من و خبر داد . گفت به بابا گفتم یه مرغ بکشه خونش رو بریزه و بده به یه فقیر :)) یا دافع البلایا . 


بسم الله الرحمن الرحیم ./

هر جا حس میکنیم دیگه کاری ازمون برنمیاد و دنیا برامون تنگ شده زودی به یادت میفتیم! انگار همه ی وجودمون مطمعنه ازینکه یکی همیشه هست حتی واسه لبه ی بلندترین پرتگاه های عمرمون ، که به محض لغزیدن محکم بغلمون کنه ! بدون اینکه بشکنیم و صدای خورد شدن استخونامون بپیچه تو گوشمون ! عوضش همون لحظه حس میکنیم یکی چقد داره قربون صدقه مون میره ، چقد محبت میکنه ، چقد میخواد این دلای تنگ بیچاره ی زوار در رفته ی پاره پوره ی ساییده شده رو آروم کنه و یه بار دیکه غبارشو بتوکنه بذارش تو قفسه ! قفسه ی سینه منظورمه :) 

الان که دارم مینویسم نه حالم بده ، نه دلم گرفته ، نه لب پرتگاهم ، نه شکستم ! یه نیمه شب خیلی معمولی که حس میکنم محکم بغلم کردی ! یه وقتایی بیکار که میشم یه چیزایی زمزمه میکنم با خودم ! گاهی یه تیکه شعر یا مداحی یا همین نیم جمله ی حاج حسین یکتا که میگه : تو منو بخر ، تو منو ببر . » خیلی قشنگه خدای آدم ، آدمو بخره :)) از خودم میترسم . اینکه خودمو به بهای کم بفروشم . ازینکه اونی نباشم که تو میخوای . هنوز چند خط بیشتر نگذشته از حال معمولی تو یه شب معمولی . ولی دیگه حالم معمولی نیس . بغض دارم :)) و این شبایی که برای تو مینویسم آروم ترم . 

راستی چند روز پیش وسط نماز یهو استوپ کرد دلم ! یادته ؟ چقد خجالت کشیدم . از نماز خوندنم . ازینکه حتی توی نمازمم فقط دنبال حاجتای دلم بودم . میدونم به درد نخورم ( بغض ِ ترکیده و صورته خیس شده ) ! این چند روزه خیلی چیزا فهمیدم . بزرگترینش محبتت بود! احساست میکنم ‌ وقتی توو زندگیمی . توو حال ِ خوش ِ رسیدن به خواسته هام ، تو التماس ِ دعای نرسیده هام . داشته هام قشنگن ، نداشته هام قشنگن . تو قشنگی ‌. تو چقد قشنگی . چه جوری بگم یه عالمه دوستت دارم ؟! دوست داشتنی که تا ابد ادامه داشته باشه و هیچوقت تموم نشه و توی ایام و دوران بچرخه و بگرده و بی نهایت باشه (این  اندازه رو از صحیفه ی امام سجاد علیه السلام تقلب کردم ) بپذیر :) خدایا ممنونم ازت ، فقط واس خاطر اینکه منو خلق کردی تا بتونم دوستت داشته باشم . برسونم به اونجایی که بیشتر دوستت داشته باشم اونقد که دیگه همش حرف ِ دل نباشه ، دست و سر و جون و پای عمل باشه . 

میبوسمت شب بخیر :*


بسم الله الرحمن الرحیم./

امروز توی تلویزیون دیدم میدان ِ انتظار رو ! میدون ِ وسط شهر بود . یه لحظه از ذهنم گذشت کل این دنیا ، میدان ِ انتظار ِ . بی اونکه منتظرش باشیم . همه ی ما منتظر درست شدن اوضاع و اوکی شدن وضع معیشت و اقتصاد و صلح جهان و حل همه ی مشکلاتیم ، بی اونکه حلال اصلی مشکلات رو بشناسیم و برای اومدنش کاری کنیم . حتی دریغ از یه دعای خالصانه :)

+ اللهم عجل لولیک الفرج

+ شماره ی پست :))


بسم الله الرحمن الرحیم ./

میخواستم بگم ، ممنونم که تو خدای منی و به جز تو توی این دنیا هیچ خدایی نیست ! ینی اینکه ممنونم برای اینکه معتقدم که فقط خودتی دلیل بودنم ، دلیل موندنم ، دلیل گریه هام ، دلیل هر جایی رفتنم یا که دعوت شدنم ، یا هر چیو هر چی دیگه . لینکه من به شانس اعتقاد ندارم هم دلیلش همینه ، اینه که شما رو دخیل میبینم تو ذره ذره ی علت هر معلولی ، که اونقد این دنیا با نظم و برنامه چیده شده که یهو چیزی به اسم شانس نمیاد برنامه رو بهم بریزه .

قسمت ما بود ، ما رو دعوت کردید ، در ازای کدوم کار خوبمون رو نمیدونم که پاداش بود؟! یا در ازای کدوم کار بدمون که بریم ادم شیم ؟! فقط میدونم این بهترین هدیه بود که میتونستی پاییزمو بهار کنی . 

از بعدازظهر جمعه راهی شهر مقدس قم شدیم ، تا امروز بعدازظهر . سه چهار روز عالی و بابرکت رو نزدیک حرم گذروندیم ! هر روز کلاس داشتیم ، هر روز ساعت هفت بیدار بودیم ، هر روز پامون به یه جای مقدس باز میشد . حرم خاااانوم . مسجد جمکران ! بیت امام خمینی (ره) .  راستی من تا حالا حتی نمیدونستم که چهل اختران هم هست توی قم ! چهل و سه امامزاده توی یک مکان خاص . که یکی از اون ها نوه ی امام رضا علیه السلام هستن ، موسی مبرقع فرزند امام حواد علیه السلام . من و همسرم هر دوتامون دعا کردیم . 

 

 

این سه چهار روز کلاس ها خیلی مفید بود ، اساتید برجسته با اطلاعات عالی . کلاس سواد رسانه ، فرزندپروری ، خانواده قرآنی ، روابط زوجین و . محور اصلی همه ی کلاس ها خانواده بود . چیزی که احساس میکنم مهمترین و مهمترین و مهمترینه . که هر چقدر اطلاعات آدم بیشتر باشه بهتر میتونه خانواده خودش رو حفظ کنه . و از زندگی و آرامش و فرزندان خوب لذت ببره .

و اما تو یکی از همین روزا ،دوست دوستم با پسرکوچولوش تصادف کردن ، مادر به هوش اومد اما خبر نداشت بچه در چه حاله ، بهش نگفتن که بچه تو کماست اون هم با سطح هوشیاری پایین . بچه ای که سید بود ، پاک بود . بچه سید وقتی فهمیدم به حضرت معصومه سلام الله علیها گفتم اگه قراره بین آرزوی من خوب شدن این بچه یکیو انتخاب کنید حال بچه رو خوب کنید . امروز قبل ازینکه برگردیم خبر رسید بچه هم به هوش اومده . فقط خدا رو شکر کردم و بغض! شاید به هوای همین بچه سید ، حضرت زهرا سلام الله علیها برام دعا کنند . 

 

دیگه حرفی برای گفتن نیست . برای حال اجابت دعا ، حتی اگه اجابت دعای من نبوده باشه ، و دعای کسانی که خیلی خیلی بهتر از من هستن مستجاب شده باشه ، من دوس دارم بچسبونم به خودم ، تا دل خونه خرابم آروم شه . تا باور کنم که حضرت معصومه و خدا منه خراب رو هم دوست دارن . آره دوست دارن . البته و قطعا و حتما . چون من هم دوسشون دارم . عشق ما دو طرفه ست ! الحمدلله


بسم الله الرحمن الرحیم ./

میدونی ؟ سالهاست تو خیالم خودمو تصور کردم که بچه م دختره و دختر دار میشم ! حتی فکر اینکه بچه م پسر باشه رو هم نکردم . اما چند روزه افتاده به جونم فکرت . هنوز نیستی! هنوز پیش خدایی . و من امشب در اوج خستگی هام ، با همه ی بغضم ، ته قلبی که از ایمان به خدا شاده و چشمی که از ارامش لبریزه ولی میباره ، به تو فکر میکنم .

پسرم هر وقت به تو فکر میکنم خدا رو به خودم نزدیک میبینم ، اونقدر نزدیک که گویا بغل به بغل نشستیم و عاشقانه و با مهر به هم نگاه میکنیم . 

ربِّ هَب لی من الصالحین .

من گذشتم ، بعد از اون باور کردم خدا رو ، و بعد منتظر شدم که زندگیم رو طبق برنامه ای که برام چیده ، دقیق و منظم و قشنگ به سمت خودش پیش ببره . درست به سمت آغوش خودش ! خدایا ممنونم ازت شکرت میکنم و سپاسگزارم که دلگرمم کردی به بودنت


بسم الله الرحمن الرحیم ./

صبح رفتیم بانک و حساب جدید باز کردم ، بعدم اون یکی بانک و چند تا عابربانک ! چندرغاز (چندرقاض-چندرقاز-چندرقاظ و . ) پول وامی که گرفته بودیم و پس اندازامونو یکی کردیم ریختیم حساب جدید که سودش بشه نصف قسط همین وام ، تا سال بعد که قراره خونه مون رو عوض کنیم بذاریم رو پول پیش ! وام ودیعه مسکن بود مثلا که با کلی دوندگی و منت دادنش بالاخره :))) حتی برای رهن هم کمه چه برسه خونه دار شدن ! ولی خدایا شکرت که کنارمونی از بانک برگشتنی از کنار اداره ی خاله رد میشدیم گفتیم بریم بهش سر بزنیم ، براش این دسته گل نرگس رو خریدم با کلی ذوق رفتیم ببینیمش ، ولی رفته بود مأموریت دیگه اس زدم که آمدیم نبودید رفتیم :))) زنگ زد گف منو سورپرایز نکنید خاله من مأموریتام زیاده :/ خلاصه که کلی هم عذرخواهی کرد منم گفتم برات گل نرگس خریده بودم گف دلمو نسوزون دیگه . گفتم عب نداره خاله مث مادره میدم مامان ، گف بده مامان من کاملا راضی ام این شد که اومدم خونه یه بوس کردم مامانو و گلارو بهش دادم :)) خدایا بازم شکرت . خی لی ^.^ هر چند دقیقه یا یک ساعت یه بار عطر گل نرگس میپیچه تو خونه ! انگار که گلامون هرازگاهی یه نفس عمیق میکشن . بازدمتون چقدر مسیحاییه . چه یاد آشنایی ! العجل . جمله تأخیر چرا ؟؟ مُرده بُدم ، زنده شدم . 

 

 

حالا هر چند دقیقه یا یک ساعت یه بار 

عطر گل نرگس میپیچه تو خونه !

انگار که گلامون هرازگاهی یه نفس عمیق میکشن . 
بازدمتون چقدر مسیحاییه .
چه یاد آشنایی !
العجل .
جمله تأخیر چرا ؟؟
مُرده بُدم ، زنده شدم .
 


بسم الله الرحمن الرحیم ./

امروز فهمیدم بیشتر ازینکه عاشق فصل خاصی باشم و سینه چاک بدم و یقه بدرم برای یک فصل مشخص ، عاشق تغییر فصل هام . عاشق ذره ذره ی تغییراتی که توی جون ِ طبیعت میپیچه ، عاشق نفس کشیدن دنیا و رنگ عوض کردنش ، از سبز پررنگ به زرد و نارنجی و قهوه ای ، از زرد و نارنجی به سفید و آبی کم رنگ ، از سفید به سبز روشن و صورتی .

 

 

میدونی ؟ جهان میچرخه و میچرخه و میچرخه ! جهان هیچوقت توجه نمیکنه من چی دوس دارم . راه خودشو میره ، کار خودشو میکنه ، اونی که باید تو هر روز و هر فصل و هر سال دنیا رو قشنگ تر کنه منم ! من اونم با دستایی که نسبت به حجم این دنیا خیلی خیلی کوچولوان . دستای کوچیکی که باید خودشون رو به اندازه ی یک جهان ، همپای بزرگترین دگرگونی ها تغییر بدن ! درون هر کدوم از ما یک جهان ، نهفته ست ! یک جهان پر از تغییرات مثبت . میتونی از روزنه ی انگشتات بکشی شون بیرون ؟ میتونی ؟! #نیلی ۱۳۹۸/۹/۲۹


بسم الله الرحمن الرحیم ./

و اما بعد .
لبخندت 
نم ِ باران دارد !
خداوندا مرا بپذیر ِ »
دم آخر را 
در سینه کاشته ایم

به شوق همان دیداری که موسی را ناتوان از ایستادن و نفس کشیدن نمود !
که 
رگبار ، لحظه ایست
گل آلود و بی ثمر !
آرام می باریم 
به شوق جوانه ای .
خداوندا مرا پاکیزه بپذیر .
بسان لبخندی . این روزها که میگذرد 
سخت !
این روزها که میگذرد
درد !
این روزها که میگذرد
بغض !
این روزها که میگذرد
نه !
این روزها که نمیگذرد .
بودنت امن 
نبودنت ایمان 
و میان این دو یقینی ست به وسعت دریا . آنکه در ورطه ی شک افتاد بداند که باطل تو را نشانه گرفت ! یقیناً حق ، تو خواهی بود .
آنکه خوش نداردت خداحافظ !!!
و از تو به ما بسیار رسیده
آنچنان که امن ِ اربعین . پیاده !
آنچنان که امن ِ کربلا . کرب و بلا !
آنچنان که امن ِ ایران ، در نم ِ باران .
تو 
تنها 
تبسم کن .

 

 

سه روز از واقعه گذشت !

این اشک ها ادامه داره .


بسم الله الرحمن الرحیم./

اینکه دیر به دیر بیایم و بنویسم برای خودم هم دلگیر است، بهمن ماه هم پر از اتفاق بود، پر از کار و گشت و گذار و خرج و برج و اینکه زندگی مثل همیشه در جریان بود! مثل دی ماهی که تلخ گذشت و گذشت ، بهمن هم علی رغم شادتر گذشتنش ، گذشت ! میتوانم بگویم برنامه ی بیشتر روزهایم همین بود که صبح به صبح بیدار شوم بنشبنم پای چرخ ، و در میان روز اشپزی کنم مرتب کنم ظرف بشورم گاهی بغض کنم یا بخندم ، کار کنم ، بروم بیرون به ادم ها نگاه کنم. یا از پنجره ی آشپزخانه دنبال دماوند بگردم! اگر ببینمش شاد شوم که هوای خوبیست اگر نبینمش هوا آلوده است و غصه م شود! همه ی سعی م را بکنم لا به لای مشغولیت هایم چند ورق از کتاب را پیش ببرم و مطالعه را زمین نیندازم.

دوباره خیاطی کنم و نیمه شب خسته و آه آلود بخوابم! آهی که از دوری می آید. مبادا مشغولیت ها و روزمرگی ها و امور دنیا از تو دورم کند. مبادا !

آن شب که تنها بودم تا سه نیمه شب نخوابیدم، صبح که بیدار شدم آفتاب طلوع کرده بود و پنجره روشن بود، پرده را کنار زدم تا نور را بیش ازین ها دعوت کنم ، چشمانم چیز تازه ای دید! برف باریده بود! شب تا صبح برف باریده بود! آن روز تنها به راهپیمایی رفتم در شهر غریب و این اوج رضایت من از بهمن ماهی بود که گذشت. بحمدالله و بفضل الله ! 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها